گلاب ناب کاشان

دسته : اجتماعی
زیر رده : داستانک
گونه : واقعی (رئال)
نویسنده : الهه خمیری

ساعت یازده و چهل دقیقه شب است، اول به مادرم کمک کردم و بعد هم به اتاق رضا، برادرم رفتم. رضا مشغول جمع کردن لباس هایش بود؛ آخر مگر در یک سفر چند روزه، یک لباس صورتی و یک کلاه و عینک آفتابی تمام وسیله چمدان می شود؟ تازه پایه سلفی و گوشیش هم اضافه شد باید بخوابم تا فرا صبح زود بتوانم بیدار شوم .

شرح داستان

گلاب ناب کاشان

دوباره تعطیلات شد و این بار شانس با من یار است. باید سریع باشم اول لباس هایم و بعد دفتر و خودکار مخصوص روز نگاری و بعد مهم ترین چیزم یعنی گوشی و هندزفری و در آخر دوربین. چمدانم را می بندم و آماده سفر     می شوم. اما برادرم هنوز حتی لباس هایش را هم جمع نکرده است. با این سن اش خجالت نمی کشد. منِ بچه زود تر از همه وسایلم را آماده کردم اما او هنوز....

ساعت یازده و چهل دقیقه شب است، اول به مادرم کمک کردم و بعد هم به اتاق رضا، برادرم رفتم. رضا مشغول جمع کردن لباس هایش بود؛ آخر مگر در یک سفر چند روزه، یک لباس صورتی و یک کلاه و عینک آفتابی تمام وسیله چمدان می شود؟ تازه پایه سلفی و گوشیش هم اضافه شد باید بخوابم تا فرا صبح زود بتوانم بیدار شوم .

-  بیدار شو دیگه دختر

این صدای برادرم بود ک ساعت سه صبح من را برای سفر بیدار می کرد. اوه یادم رفت بگویم داستان سفر چیست! عرضم به حضور گرمتان که با توجه به آب و هوای خوب و تعطیلات اردیبهشت ماه، به همراه خانواده ام به خانه مادر بزرگ و پدربزرگم در شهر قمصر می رویم. پدر بزرگم، باباجان هرسال در این ماه به همراه دوستانش گلهای محمدی می چیند و از آنها گلاب می گیرد. از بخت خوش من امسال می توانم گلاب گیری را از نزدیک تماشا کنم . خیلی خیلی خوشحالم انگار که در دلم مهمانی گرفته باشند.

چشمم به تابلوی کنار خیابان می خورد که نوشته شده است: «به قمصر پایتخت گلاب ایران خوش آمدید». پدرم می گوید این جا تمام خاطرات گذشته ام مرور می شود، سپس خاطرات کودکی ای که همراه خانواده اش در این ماه به چیدن گل های محمدی و شور و شوق کودکی اش ختم می شد را برایمان تعریف کرد.

 زنگ در خانه را زدم و با اشتیاق فراوان منتظر دیدن مادربزرگم بودم.

 - سلام نوه گلم

 - سلام مامان جان. دلم برات تنگ شده بود.

-  منم همینطور عزیزم. به کاشان خوش اومدید

خلاصه بعد از کلی سلام و احوال پرسی وارد حیاط خانه شدیم. حیاط خانه مادربزرگ من همیشه پر از مهمان و دوست و آشنا است و البته امسال هم جمعیت زیادی از فامیل ها و دوست ها و همسایه ها  به خانه مادرجان آمدند و در گلاب گیری به آنها کمک می کنند. عطر گل های محمدی کوچه را محو خودش کرده! دیدن این همه صحنه های باشکوه من را از پای نوشتن روز نگارم جدا نمی کند. راستش را بخواهید اگر قلم در دست بگیرم، تا فردا برایتان می نویسم و می نویسم؛ اما خب بالاخره من هم باید در گلاب گیری به آن ها کمک کنم. کلثوم خانم و نصرت خانم، کبری خانم و اقدس خانم، محمود آقا و آقا یوسف و این طرف دختر عموهای پدرم سیما و مینا هستند که انگار خوشگل ندیده ها به من زل می زنند.

مادربزرگم دیگ های مسی بزرگی را سرتاسر حیاط می گذارند؛ انگار که باید دست به کار شوم. گل ها را در    آبکش های بزرگ رنگی در دستم می گیرم و یکی یکی به باباجان می دهم تا در دیگ بیندازد. این کار برایم بهترین و شیرین ترین حس زندگی را دارد.

ساعت سه و بیست و پنج دقیقه بعداز ظهر است. دیگ ها پر شدند از گلاب ناب کاشان. هیاهویی بین جمع حس می شد که فضا را شاعرانه تر می کرد. هرکس مشغول کاری است. رضا و ماماجان و باباجان با هم سلفی می گیرند و گل می گویند و گل می شنوند؛ سیماو مینا و عباس و علی و جواد و الهه و فرشته دور دیگ ها جمع اند و آقا محمد و عمو افشین هم به همراه آقا ناصر بساط را جمع می کنند. دوربینم را از کیف چرمی قهوه ای ام بیرون می آورم و از این صحنه ها عکس می گیرم. دیگر زمان زیادی تا بازگشتمان به تهران نمانده. می شود حدود 8 ساعت دیگر؛ یعنی صبح زود روز فردا...

دلم نمی خواهد که برگردم. هنوز از محبت مامان جان و بابا جان و دیدن عموها و عمه هایم سیر نشده بودم اما...

از حالا یک دلتنگی عمیقی در دلم موج می زند. سعی کردم بیشتر در دید باشم برای همین تصمیم گرفتم خانه را تمیز کنم. تلویزیون را خاموش کردم و آهنگ دیسلاو گوشیم را با صدای بلند روشن کردم و مشغول جارو کشیدن اتاق شدم. این طرف را آن طرف را همه جا را تمیز کردم ... مادر جان برایم شربتی از گل های محمدی، در لیوان طلایی قدیمی زیبایش ریخت و به من داد. مهر و محبتش را در تمام سلول های بدنم احساس کردم و با لبخندی به خواب رفتم...

خداحافظ مامان جان، خداحافظ بابا جان و خداحافظ بهترین خاطره زندگی ام...

الهه خمیری،14 ساله

کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان رامسر