راز شمعدانی

زیر رده : داستان کوتاه
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ۱۱ تا ۱۶ سال
نویسنده : بهار ملک پور

چارقدش را روی سرش انداخت و آن را زیر گلویش محکم کرد؛ زیر چشمی نگاهی به مامان که پای چرخ خیاطی نشسته بود، کرد و در یک چشم به هم زدن خودش را توی بغل او انداخت؛ بعد با صدایی که بیشتر شبیه لوس بازی دختر بچه های دبستانی بود، گفت: « مامانی ! دارم میرم.کاری نداری ؟ »مامان دستی روی سر زهره کشیدوگفت : «خودتو لوس نکن ! این ادا و اطفار از یه دختر 15ساله بعیده ! » بعد آه بلندی کشید و ادامه داد : « مادر! کاش تموم می کردی این رفتن هارو ، یا حداقل یک کلام می گفتی که علت این همه رفتن و اومدن چیه ؟ »

شرح داستان

 

چارقدش را روی سرش انداخت و آن را زیر گلویش محکم  کرد؛ زیر چشمی نگاهی به مامان که پای چرخ خیاطی نشسته بود، کرد و در یک چشم به هم زدن  خودش را توی بغل او انداخت؛ بعد با صدایی که بیشتر شبیه لوس بازی دختر بچه های دبستانی بود، گفت: « مامانی ! دارم میرم.کاری نداری ؟ »مامان دستی روی سر زهره کشیدوگفت : «خودتو لوس نکن ! این ادا و اطفار از یه دختر 15ساله بعیده ! » بعد آه بلندی کشید و ادامه داد : « مادر! کاش تموم می کردی این رفتن هارو ، یا حداقل یک کلام می گفتی که علت این همه رفتن و اومدن چیه ؟ »

زهره دستهایش را دور گردن مادر حلقه کردو گفت : « مامان قرارمون این بود که ازم نپرسی . مگه نه ؟ خودت یه روز همه چی رو می فهمی .»  بعد صورت مهربان او را بوسید و از اتاق بیرون رفت؛ کنار گل شمعدانی گوشه ی ایوان نشست و همان طور که برگ های گل را با انگشتان کشیده اش نوازش می کرد، زیر لب گفت :« بی بی ! کاش  صفای وجودت هیچ وقت از خونه مون پر نمی زد .» آنگاه گلدان شمعدانی را توی بغل گرفت و از خانه بیرون زد. 

ظهر بود و آفتاب گرم تابستان کوچه های بلند روستا را طولانی تر می کرد ؛ اما زهره محکم و قوی قدم بر می داشت. 

با اینکه پنج سال از فوت بی بی گذشته بود ؛ اما رد پاهایش توی تمام این سالها  هر پنجشنبه ، کوچه های آبادی را وجب می کرد؛ از ابتدای خانه تا گلستان شهدا- قطعه هشتم  همان جایی که بی بی به خاک سپرده شده بود. 

کنار مزار بی بی نشست . گلدان را کنار درخت بیدی که بالای مزار بود ، گذاشت و قمقمه ی آب کنار درخت را برداشت؛ تا انتهای قطعه ی هشتم پایین آمد تا به وسط حیاط رسید. 

چند نفری توی صف آب ایستاده بودند تا ظرف هایشان را از آب پر کنند و برای شادی روح عزیزان از دست رفته شان سنگهای مزار را شستشوکنند. این پا و آن پا کرد ؛ حوصله ی انتظار کشیدن نداشت؛ عذر خواهی کرد وجلوتر از بقیه ، ظرف را زیر آب گذاشت. قمقمه که پر شد ، آن را برداشت؛ قیافه ی مظلومانه تری به خود گرفت و با گفتن "ببخشید. دست شما درد نکنه " از آنجا دور شد. دوباره تمام ماجرا مثل یک سریال توی ذهنش مرور شد...

همه چیز از آنجایی شروع شد که بی بی، علی – نوه ی ارشدش  را که اتفاقا بیشتر از همه بر و بچه ها دوست داشت؛  از دست داد ...

با شهادت علی، بی بی تمام امیدش به زندگی را از دست داد و به قول دکترا افسردگی گرفت. این بیماری ، قدرت و توان را از پاهای بی بی گرفت و او را روی ویلچر نشاند. بعد از آن ماجرا، همه ی دلخوشی بی بی گلدان گل شمعدانی بود که علی همان سال در روز میلاد امام رضا ( ع ) ، برایش کاشته بود.

 

 

گلدان علی مونس شب ها و روزهای بی بی شده بود ؛ بی بی بیشتر  دقایق و ثانیه هایش را با نگاه کردن به گلدان از پشت پنجره ای که مشرف به حیاط بود می گذراندو هیچ کس نمی دانست که در دل مهربان بی بی چه می گذرد ؛ اما هر چه بود عشق و ارادت خاصی بود که در نگاه مهربان بی بی موج می زد و گاه گاهی واژه می شد و با زمزمه ی " یا رضای غریب " روی لب های بی بی می نشست...

صبح یک روز پائیزی که همه ی نوه ها  توی حیاط خانه ی بی بی گل کوچیک بازی می کردند ؛ توپی که زهره شوت کرد به گلدان گل شمعدانی خورد...

بازی برای دقایقی متوقف شد و سکوت همه جا را فرا گرفت ؛ اما با اطمینان از سلامت گلدان ، بازی دوباره از سر گرفته شد. در ظاهر اتفاقی نیفتاده بود ؛ اما بعد از بازی ، موقعی که زهره برای شستن دستهایش کنار حوض وسط حیاط رفت ؛ چشمش به ترک های کوچکی افتاد که روی گلدان افتاده بود !!!

گلدان مورد علاقه ی بی بی شکسته بود !!!

به خودش آمد. درست بالای سنگ مزار بی بی ایستاده بود؛ در حالیکه قطره های اشک آرام آرام از گونه های رنگ پریده اش سر می خورد و چارقد مشکی اش را نمناک می کرد...

نشست. قمقمه ی آب را آرام کج کرد و با آب مزار بی بی را نوازش کرد؛ بعد از جا بلند شد و باقیمانده ی آب را پای گلدان شمعدانی که با کاغذ زیبایی کادو پیچ شده بود ، ریخت... 

از جا بلند شد. تمام انرژی اش را توی دست هایش جمع کرد؛ گلدان را از زمین برداشت و رو به آسمان، بالا گرفت و

با صدای بریده ای گفت : « امام رضا ! تولد امسالت هم گذشت ومنو دعوت نکردی ؛ یعنی بی بی هنوز منو نبخشیده. 

پنج سال اومدم. پنجاه سال دیگه هم میام تا مطمئن بشم بی بی منو بخشیده .»  

 اثر بهار ملک پور مربی فرهنگی مرکز فرهنگی هنری هفشجان از استان چهار محال و بختیاری است.

مشخصات داستان
سال انتشار : ۱٣٩٧
سال تولید : ۱٣٩٧
زبان : فارسی