دستهای من حرف میزنند
كف دست من يك گل لاله است. من خيلي خوشحالم كه كف دست من گلي به اين قشنگي است. او نشانة رشد من است.
روزي وقتي به فكر فرورفته بودم، ناگهان با خودم فكر كردم شايد خداوند آنقدر بزرگ است كه آنقدر در كف دست من شكلهاي زيادي آفريده كه شايد با من صحبت كنند. در اين فكر فرورفته بودم كه ناگهان تمام شكلهايي كه در دستم بود از دستم خارج شد.خيلي گريه كردم. دستم هيچ شكلي نداشت ناگهان صدايي شنيدم آرزويم برآورده شده. خدايا شكرت.
بار الاها(بار الها) شما آرزوهايم را برآورده كن. ميدانيد چه شد خطها و شكلي دستم دست مرا گرفتند و به شعر دستها بروند. ابر باريد و از بارانش به من بخشيد. كوههاي مرتفع به من برف دادند، آن از آب برفهاي سفيد درخشان.
گل لاله قرمزياش را به من بخشيد تا خون بدنم صاف باشد.خورشيد تابشش را به من داد تا نوراني باشم. خانه زيبايياش را به من داد تا زيبا باشم. قورباغه قورقورش را به من داد تا هميشه غمگين نباشم و شادي را در قلبم روان كنم.
قطرة باران پاكياش را به من داد تا قلبي شاد داشته باشم.
بعد شعري درباره نعمتهاي دستم گفتند:
خورشيد قشنگ و تابون
برف سفيد درخشون
قورباغة قورقوري
بارون ميياد گلولي
لالة سرخ و زيبا نعمتهاي بيهمتا
همه مال خداست بر روي دست ماست
بعد دست مرا گرفتند و مرا بهخانمان بردند. آنروز چه روز خوبي بود.