معجزه

دسته : عاطفی
زیر رده : حکایت
گونه : واقعی (رئال)
نویسنده : مریم احمدی

شوتی به سنگی که کنار پایم بود زدم. دیگر دوسش ندارم. لب جدول نشستم و به این فکر کردم اگر بابا علی نباشه من چی کار‌کنم؟ گریه ام گرفت، دلم برای بابا علی تنگ شده بود کاشکی نرود من و مامان را تنها نگذارد!

مریم احمدی،15 ساله
کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان فریدونکنار

شرح داستان

از بیمارستان برمی گشتم. صدای گریه های مادرم هنوز توی گوشم بود؛ ضجه هایش توی نمازخانه ی بیمارستان که با چشم های لبریز از اشک و دست های رو به آسمان دعا می کرد:

  •  ای خدای بزرگ کمک کن.  سایه سرمو ازم نگیر، اگه اون بره رضامو چه جوری بزرگ کنم؟ بدون  علی چه جوری زندگی کنم؟ ای خدای مهربون خودت کمک کن. معجزه کن ... معجزه

یعنی کسی می تواند به ما کمک کند؟ صدای دکتر نا امید یادم آمد که می گفت:

  • جمجمه اش ضربه شدیدی دیده ضربان قلبش ضعیف می زنه. متاسفانه امیدی بهش نیست.  بهتره کم کم باهاش خداحافظی کنین!

یعنی بابا علی داشت می رفت؟ ما را تنها می گذاشت؟

ولی خودش می گفت که من هرچی بگم گوش می کنه! پس چرا وقتی گفتم بابا علی پاشو بریم فوتبال ببینیم، گوش نداد ؟ چرا وقتی بهش گفتم پرسپولیس می بره شما و تیمت می ببازی ، عصبانی نشد؟ چرا برای تیمش کری نخوند؟ اصلا چرا به حرفم گوش نداد؟ اصلا همش تقصیر امام رضاست ما داشتیم می آمدیم او را ببینیم من حتی برایش نامه هم نوشتم! قرار بود کلی باهاش حرف بزنم، جک های  خنده دار بگویم حوصله اش سر نرود اینجا! برایش نقاشی کشیده بودم؛ من و بابا علی و امام رضا. چرا این جوری کرد؟

شوتی به سنگی که کنار پایم بود زدم. دیگر دوسش ندارم. لب جدول نشستم و به این فکر کردم اگر بابا علی نباشه من چی کار‌کنم؟ گریه ام گرفت، دلم برای بابا علی تنگ شده بود کاشکی نرود من و مامان را تنها نگذارد!

صدای قدم های محکمی از نزدیک به گوشم رسید. مردی با لباس سبز کنارم نشست:

  • خوشگل پسر بیا شکلات بخور چرا گریه می کنی؟

دستش را به همراه شکلات جلو آورد:

-  مامانم گفته از غریبه ها چیزی نگیرم

-  چه پسر حرف گوش کنی ولی این که  شکلات من نیست

 دماغم را بالا کشیدم  گفتم: پس ماله کیه؟

- مال آقا امام رضا  اون از هر غرییه ای آشنا تره

- آقا رو دیگه دوس ندارم اون داره بابا علی رو‌ می بره، من تنها می شم

-  امیدت به خدا باشه برو پیشش باهاش حرف بزن آقایی که ضامن آهو بود هیچ وقت تو رو ناراحت نمی کنه!

با شوق اشک هایم را پاک کردم: یعنی ...یعنی ضامن من هم می شه؟

  •  آره پسرم برو پیشش باهاش حرف بزن آقا تو رو طلبیده!

شکلات را از دستش گرفتم، روکش اش را باز کردم انداختم داخل دهن ام سریع جویدم اش. دویدم سمت بیمارستان، یادم رفت از عمو سبزه تشکر کنم.

-  عمو ...

ولی نبود رفته بود. بی خیالش شدم

مامانم روی صندلی نشسته بود.

-  مامان، پاشو بریم پیش آقا اون به بابا علی کمک می کنه

- رضا جان بابات تنهاست

- ما داریم می ریم برای بابا دعا کنیم دیگه

-  باشه، رضا آقا حرف تو رو گوش می کنه

زیر لب زمزمه کرد: دل بچه ها پاکه

                                                               ***

دست مامان را گرفتم تا توی شلوغی گم نشوم، از حرم بیرون آمدیم.

 کلی با آقا حرف زدم، نقاشی هایم را دادم، تازه جک هم گفتم. آقا کمک می کند. او خیلی مهربان است. او بابا علی ام را بر می گرداند!

برگشتیم بیمارستان، به اتاق بابا که رسیدیم دکتر سراسیمه داخل اتاق رفت! من و مامان می خواستیم برویم داخل که ...

پرستار گفت: لطفا بیرون باشین.

نگران منتظر دکتر بودیم. بعد از‌چند دقیقه دکتر بیرون آمد. مامان جلو رفت و پرسید: چی شد دکتر‌؟

دکتر با لبخند گفت: تبریک می گم سطح هوشیاریش بالا رفت.

مامان زمزمه کرد: خدایا شکرت.

  • آقا خیلی دوستت دارم.

مشخصات داستان