هدیه جشن نیکوکاری

دسته : اجتماعی
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : فانتزی

در زمان های گذشته، در روستای كوچكی از كشور لهستان، كلبه ی كوچك و راحت و دنجی وجود داشت كه در آن زن و شوهر پیری زندگی می‌كردند. پیرمرد از بزرگان و خردمندان و معلمان آن منطقه بود.

شرح داستان

در زمان های گذشته، در روستای كوچكی از كشور لهستان، كلبه ی كوچك و راحت ودنجی وجود داشت كه در آن زن و شوهر پیری زندگی می‌كردند. پیرمرد از بزرگان وخردمندان و معلمان آن منطقه بود.

فصل زمستان در كشورلهستان هوا بسیار سرد می شود و زمین یخ می بندد.

حیوانات مجبورند برایپیدا كردن سرپناه به هر جایی بروند. خرس ها به دل غارها و گوزن ها و آهوها به جنگلها و میان درختان انبوه و فشرده پناه بردند. گنجشك های كوچولو لابه لای شاخه‌هایدرختان مثل یك توپ پشمالو، كرك و پرشان را باد می‌كردند تا خود را گرم نگه دارند.خلاصه هر كسی جایی پیدا می‌كرد. در این میان چند موش صحرایی بودند كه در آشپزخانهی كلبه ی پیرمرد در كنار اجاق، لانه‌ای برای خود ساختند.

خانواده ی موش هایصحرایی چهار نفر بودند: پدر ، مادر و دو برادر دوقلو به نام‌های «تام» و «تاو».

این دو برادر آن قدرشبیه به هم بودند كه فقط از روی تفاوت لباس هایشان می‌شد آن ها را شناخت. هر روزصبح پدر موش ها آن ها را می‌بوسید و برایشان دعا می‌كرد تا خداوند مراقبشان باشد وآن ها را به راه راست هدایت كند.

یك روز تام و تاو درنزدیكی كلاس درسِ پیرمرد بازی می‌كردند و چند مرد جوان از پیرمرد درباره ی چگونگیكمك به دیگران و جشن نیكوكاری سوالاتی می‌پرسیدند. موش ها ساكت شدند تا بتوانندصحبت های آنان را بشنوند. پیرمرد گفت: «مازوَه » بزرگترین و بهترین هدیه‌ای است كهكسی می‌تواند در طول زندگیش آن را به دیگران بدهد یا آن را از دیگران دریافت كند.

تام به تاو گفت:«مازوَه دیگر چیست؟ این چه جور هدیه‌ای است كه همه را خوشحال می‌كند؟ »

تاو جواب داد : من نمی‌دانم،شاید یك كیسه پر از اسباب بازی های جوراجور باشد. تام گفت: شاید هم یك ساك پر از لباسهای رنگارنگ باشد. بهتر است برویم از مامان و بابا بپرسیم.

پدر و مادر موش هاخیلی چیزها می‌دانستند ، ولی تا به حال درباره ی هدیه مازوه چیزی نشنیده بودند.پدر موش ها گفت: دانش ما در مقابل دانش این پیرمرد بسیار ناچیز است. او یکی ازداناترین و درست‌ترین اهالی این كشور است و هر چه بگوید حتماً درست است.

ولی تام و تاو كه جوابخود را پیدا نكرده بودند كنجكاوتر شدند. تام كمی فكر كرد، سپس لبخندی زد و به تاوگفت: ما باید از خود پیرمرد بپرسیم. همه می‌دانند كه آدم ها در خواب، حقیقت را می‌گویند!

بنابراین آن شب تام وتاو یواشكی به اتاق پیرمرد رفتند و پشت پرده قایم شدند.

هنگامی كه پیرمرد بهخواب رفت آهسته به اونزدیك شدند ودر كنار شانه‌اش ایستادند. آن گاه با صدای بسیارآهسته در گوشش گفتند: ای پیرمرد دانا! هدیه ی مازوه چیست و چه طور می‌توانیم آن راپیدا كنیم ؟

پیرمرد لب گشود وگفت:« مازوه اسباب بازی و خوراك و پوشاك نیست. اصلا شیء نیست؛ بلكه رفتار پسندیدهو خوبی است كه هر كسی می‌تواند برای كمك و خوشحال كردن دیگران انجام دهد و این یكهدیه ی بسیار بزرگ و ارزشمند است

تاو با تعجب زمزمهكرد: «مازوه شئ نیست؟ یك رفتار و كاری است كه باید انجام داد؟ عجب اشتباهی كردیم

تام و تاو به لانه یكوچكشان رفتند. جایی كه دانه‌های خوراكی خوشمزه ی زیادی را برای خوراك زمستان بهتدریج انبار كرده بودند. آن ها به هدیه ی مازوه و آخرین روز جشن نیكوكاری فكر می‌كردند.صبح زود از خواب بیدار شدند و با خوشحالی كنار پنجره رفتند تا بیرون را تماشاكنند؛ ولی متوجه شدند گنجشك های كوچولو و بی‌پناه در پشت كلبه از سرما و گرسنگیدارند می‌لرزند. برف زمستانی همه جا را سفید پوش كرده بود.

تاو در حالی كه بهگنجشك های كوچولو اشاره می‌كرد، گفت: «تام! این یك فرصت بسیار خوبی برای هدیه یمازوه در آخرین روز جشن نیكوكاری است.

آن دو بلافاصله نزدپدر و مادرشان رفتند و پس از كمی صحبت و گرفتن اجازه، دو كیسه برداشتند و آن ها رااز دانه‌های خوراكی خود پر كردند. سپس هر یك كیسه‌ای را بر پشت خود گذاشت و ازكلبه خارج شدند و دانه‌ها را برای گنجشك ها بردند.

موش ها شاد و خندان ازهدیه‌ای كه در این جشن نیكوكاری توانسته بودند تهیه كنند، زود به كلبه برگشتند تاشاهد خوشحالی گنجشك ها باشند و فكر كردند: پیرمرد درست می‌گفت. هدیه ی مازوه واقعابهترین هدیه دنیاست.

دقایقی بعد پیرمرد ازخواب بیدار شد و به همسرش گفت: «دیشب خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم دو تا موش كوچولواز من درباره ی هدیه ی مازوه سؤال می كنند!

همسر پیرمرد گفت: «چهبامزه! موش ها هم به فكر نیكوكاری افتاده‌اند!» و هر دو شروع كردند به خندیدن. دراین حال از پنجره آشپزخانه چشمشان به گنجشك هایی افتاد كه در آن سرما و برف بر رویشاخه ی درخت نشسته اند و از خوشحالی جیك جیك بلندی سرداده‌اند