مه افتو پشنی

دسته : اجتماعی
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : علمی-تخیلی
گروه سنی : ۱٢ تا ۱۴ سال
نویسنده : شوکت ملکی ، مربی فرهنگی کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان شهرستان آبدانان استان ایلام

در روزگاران بسیار قدیم دختری بود به نام حلیمه که مادرش را از دست داده بود ونزد نامادری اش زندگی می کرد .
نامادریش دوتا دختر داشت .اوهیچ وقت به دختران خودش کارهای سخت نمی داد .ولی حلیمه را می فرستاد تا آب از چشمه بیاورد ،هیزم بشکند ،شیر بدوشد وخلاصه تمام کارهای سخت را به او می داد . برای دختران خودش بهترین غذاها را درست می کرد وبه حلیمه نان جو می دادحلیمه روز به روز بزرگ و زیباتر می شد .نامادری از این که دختران خودش زیبا نبودند به حلیمه حسادت می کرد و اوراآزارواذیت می کرد وغذای اوکم وکم ترمی کرد.

شرح داستان



در روزگاران بسیار قدیم دختری بود به نام حلیمه که مادرش را از دست داده بود ونزد نامادری اش زندگی می کرد .

نامادریش دوتا دختر داشت .اوهیچ وقت به دختران خودش کارهای سخت نمی داد .ولی حلیمه را می فرستاد تا آب از چشمه بیاورد ،هیزم بشکند ،شیر بدوشد وخلاصه تمام کارهای سخت را به او می داد . برای دختران خودش بهترین غذاها را درست می کرد وبه حلیمه نان جو می دادحلیمه روز به روز بزرگ و زیباتر می شد .نامادری از این که دختران خودش زیبا نبودند به حلیمه حسادت می کرد و اوراآزارواذیت می کرد وغذای اوکم وکم ترمی کرد.

در یکی از روزهای خوب خدا حلیمه برای آوردن آب لب چشمه رفت . مشک را پر از آب کرد و آماده ی حرکت شد .

پسر پادشاه از آن جا عبور کرد چشمش به حلیمه افتاد ،یک دل نه صد دلعاشق حلیمه شد . پسر پادشاه مقدمه ای فراهم کرد تا به خواستگاری حلیمه برود . نامادری قبول کرد . قرار جشن و عروسی را تعیی کردند. نامادری در روز عروسی به جای حلیمه دختر زشت خود که برروی پیشانی اش یک نشانه ی گوشتی بلند بود و دایم در دهانش بود را سوار براسب کرد  صورت عروس پوشیده بود .درراه یکی از زنان همراه عروس متوجه صدای ملچ ملچ عروس شد . خواست تا چادر عروس را کنار بزند واورا ببیند ،که عروس گفت :داام قنبل دیه وم (مادرم به من شیرینی داده)

در این هنگام خروس با صدای بلند گفت:    مه افتو پشنی پشت تاپو *            دختر زشته سوار یابو*

نامادری تا صدای خروس را شنید فوری سر خروس را برید .پسرپادشاه و همراهان فوری متوجه موضوع شدند و عروس را جا گذاشتند و به سمت شهر خودشان رفتند.پسر پادشاه از این موضوع بسیار ناراحت و غمگین بود تا این که فکری به ذهنش رسید . از پیر زن دانایی که در همسایگی اش بود کمک خواست تا به سراغ حلیمه برود و هر طوری شده خبری از او بگیرد.   

پیرزن گفت : در قبال این کار چه انعامی به من می دهی ؟ پسر پادشاه گفت : هرچه که بخواهی . پیر زن خوشحال شد و به راه افتاد .رفت و رفت تا به نزدیک خانه ای رسید که حلیمه در آن جا زندگی می کرد . خودش را به ناتوانی زد .حلیمه از دور اورا تماشا می کرد. به کمکش آمد . دستش را گرفت و همراهش آرام آرام قدم برمی داشت تا به پشت کوه رسید. پسر پادشاه و همراهانش پشت کوه کمین کرده بودندو شاهد ماجرا بودند. پسر پادشاه اسب را هی کرد و به همراهانش دستور دادتا اسب را آماده کردند. پسر پادشاه جلو آمد و حلیمه را براسب سوار کرد وبه شهر خودبردو دستور داد تا به مدت هفت شبانه روز جشن عروسی بر پا کنند .

به این ترتیب بود که حلیمه در کنار همسرش سالیان سال به خوبی و خوشی زندگی کردند .

مشخصات داستان
سال تولید : ۱٣٩۶
زبان : فارسی