نذری

دسته : اجتماعی
گونه : ادبیات عامه
گروه سنی : ۱۶ تا ۱٨ سال به بالا
نویسنده : هلیا هنرور

كاظم نفس راحتي كشيد و دوباره دراز كشيد و سرش را زير لحاف قرمز گلدار برد و دستي انداخت و زنجيرش را كه اسم مريم روي پلاك آن بود پيدا كرد و گفت:
" حاج اسماعيل شاه دامادت خودمم .دخترتو به هر كي بدي لگد زدي به بختش ،همش گير مي دي به كار ،مهم اينه كه پول در آرم كه ميارم ، همش سنگ ميندازي "

هلیا هنرور عضو داستان نویس کانون پرورش فکری استان سمنان، مرکز شماره یک دامغان است. هم در کارگاههای داستان کانون شرکت می کند و هم عضو فعال انجمن ادبی "لبخند انار" مرکز یک دامغان است.
این داستان را به همه مریدان امام سخاوت و مهربانی ، تقدیم می کند

شرح داستان

"_ برا دختر حاج اسماعيل هم خواستگار اومده ،چه خواستگاري "

كاظم قلبش تند تند زد و سرش را از زير لحاف قرمز گلدار بيرون آورد و از توي اتاق به حرف هاي اقدس خانم گوش داد :

"-اونم چه خواستگاري ،پولدار،خوش قد و بالا ،از اون بالا بالاهان "

كاظم بلند شد و سرش را به در اتاق چسباند تا بهتر بشنود :

"_ اما دختره قرص نه خورده .به اينم انگار نه گفته" .

كاظم نفس راحتي كشيد و دوباره دراز كشيد و سرش را زير لحاف  قرمز گلدار برد و دستي  انداخت و زنجيرش را كه اسم مريم روي پلاك آن بود پيدا كرد و گفت:

" حاج اسماعيل شاه دامادت خودمم .دخترتو به هر كي بدي لگد زدي به بختش ،همش گير مي دي به كار ،مهم اينه كه پول در آرم كه ميارم ، همش سنگ ميندازي "

در خيالش داشت حاج اسماعيل را توجيه مي كرد كه بهترين داماد دنياست كه مادرش با لگد در را باز كرد و گفت: " ذليل مرده  ديشب نگفتم برو چايي بگير،اقدس خانوم دهن خشك رفت آبروم رفت "

"-حالا ننه اون دهنش خشك بود اين همه از ري و روم گفت ؟؟ دارم ميرم دنبال كار،  برگشتني ميگيرم ،يه ننه كه بيشترنداريم ما"

"-حتما همه منتظر ميمونن تا لنگ ظهر تا شازده بره بهش كار بدن .خدا آقاتو بيامرزه كله سحر از خونه مي زد بيرون "

كاظم سريع لباس هايش را عوض كرد و گفت:

" ننه باز تا نرفتي تو كانال نصيحت ما بزنيم بيرون كه مخمون پره از اين حرفا "

وقتي در خانه را بست  با تلفنش شماره گرفت :

"_الو داش سيا امروز برنامت چيه .با موتور مياي بريم صيد ؟ باشه داداش پس تا تو بياي من ميرم حرم يه سر و گوشي آب بدم "

وارد حياط  شد  و تا چشمش به حرم افتاد دستش را روي سينه اش گذاشت و لبهايش را آرام تكان داد و بعد كمي بلند تر گفت :

"امام رضا يه روزي چرب و چيلي نصيب ما كن امروز "

اين طرف و آن طرف را نگاه كرد پيرزني را ديد كه  نفس نفس ميزد و مي رفت كمرش خم شده بود .دكمه ي پيراهنش را بست  و موهايش را دستي كشيد و گفت:

"سلام عليكم مادر من از خادمين افتخاري حرم هستم اگر امام رضا قبول كنه . براي  نيازمندان پول جمع مي كنيم اگر كمك كنيد خدا خيرتون بده ."

پيرزن گفت : "خدا خيرت بده جوون اگر پولي جمع شد من چند تا نيازمند ميشناسم كه خيلي محتاجن "

كاظم كه ديد تيرش به سنگ خورده خودش را از دست پيرزن نجات داد و دنبال طعمه­ي ديگري گشت .دختر بازیگوش و كوچكي را ديد جلو رفت :

-سلام عمو اسمت چيه ؟

-اسم خودت چيه ؟

-اسم من كاظمه و اسم تو ؟

- دوست ندارم بگم !

"-خب نگو

عمومن خادم حرمم ميدوني اون گردنبند كه گردنته ممكنه كسي ازت بدزده ! بده من تا برات نگه دارم ."

"_ پس چرا خودت گردنبند داري ؟ تازه مامانمم گردنبند داره بذار به اونم بگم "

كاظم سريع راهش را عوض كرد و گفت:  بچه هم بچه ها ي قديم  ميشد راحت گولشون زد .

روي سكويي زير سايه نشست تا با سياوش تماس بگيرد .دخترکوچکی را ديد كه به شدت سرفه مي كرد .بلند شد و به مادرش گفت : مامان پيس پيسمو بده .

مادرش كيفش را باز كرد و اسپري در آورد و توي دهن دختر سه بار فشار داد .آن را توي كيفش قرار داد و زيپ كيف را با عجله بست .كاظم چشمانش برق زد .زردي النگو را ديد كه بين زيپ كيف گير افتاده بود . با دستان فرزش وقتي مادر داشت بچه را به خاطر سرفه هايش آرام مي كرد النگو را برداشت كه تلفن زن زنگ زد براي اينكه تابلو نشود كاظم كمي همانجا ايستاد .

"-الو سلام خواهر قربونت نه مي­خوايم بريم حرم نه هنوز پولش جور نشده .بچم داره از دست ميره جلو چشم خودم ، طلاهاي نذري هم آوردم بدم بخش نذورات "

كاظم وسط گفتگوي زن آرام از كنارشان رد شد و رفت .در راه به اين فكر ميكرد: "كه چقدر مرد بود اين زن !

بچه­ش نياز به پول داره برا سلامتيش ،خب چرا اون همه طلا رو بدي نذورات !چه آدمايي پيدا مي شن ، مثل حاج اسماعیل که مدام میگه : مرد اینجوریه ، مرد اونجوریه  . . ."

 به خانه رسيد .قفل در را باز كرد .كمي مكث كرد و بدون اينكه وارد خانه شود در را بست و با عجله راه افتاد . . .

مشخصات داستان
سال انتشار : ۱٣٩۵
زبان : فارسی