نذری
كاظم نفس راحتي كشيد و دوباره دراز كشيد و سرش را زير لحاف قرمز گلدار برد و دستي انداخت و زنجيرش را كه اسم مريم روي پلاك آن بود پيدا كرد و گفت:
" حاج اسماعيل شاه دامادت خودمم .دخترتو به هر كي بدي لگد زدي به بختش ،همش گير مي دي به كار ،مهم اينه كه پول در آرم كه ميارم ، همش سنگ ميندازي "
هلیا هنرور عضو داستان نویس کانون پرورش فکری استان سمنان، مرکز شماره یک دامغان است. هم در کارگاههای داستان کانون شرکت می کند و هم عضو فعال انجمن ادبی "لبخند انار" مرکز یک دامغان است.
این داستان را به همه مریدان امام سخاوت و مهربانی ، تقدیم می کند
"_ برا دختر حاج اسماعيل هم خواستگار اومده ،چه خواستگاري "
كاظم قلبش تند تند زد و سرش را از زير لحاف قرمز گلدار بيرون آورد و از توي اتاق به حرف هاي اقدس خانم گوش داد :
"-اونم چه خواستگاري ،پولدار،خوش قد و بالا ،از اون بالا بالاهان "
كاظم بلند شد و سرش را به در اتاق چسباند تا بهتر بشنود :
"_ اما دختره قرص نه خورده .به اينم انگار نه گفته" .
كاظم نفس راحتي كشيد و دوباره دراز كشيد و سرش را زير لحاف قرمز گلدار برد و دستي انداخت و زنجيرش را كه اسم مريم روي پلاك آن بود پيدا كرد و گفت:
" حاج اسماعيل شاه دامادت خودمم .دخترتو به هر كي بدي لگد زدي به بختش ،همش گير مي دي به كار ،مهم اينه كه پول در آرم كه ميارم ، همش سنگ ميندازي "
در خيالش داشت حاج اسماعيل را توجيه مي كرد كه بهترين داماد دنياست كه مادرش با لگد در را باز كرد و گفت: " ذليل مرده ديشب نگفتم برو چايي بگير،اقدس خانوم دهن خشك رفت آبروم رفت "
"-حالا ننه اون دهنش خشك بود اين همه از ري و روم گفت ؟؟ دارم ميرم دنبال كار، برگشتني ميگيرم ،يه ننه كه بيشترنداريم ما"
"-حتما همه منتظر ميمونن تا لنگ ظهر تا شازده بره بهش كار بدن .خدا آقاتو بيامرزه كله سحر از خونه مي زد بيرون "
كاظم سريع لباس هايش را عوض كرد و گفت:
" ننه باز تا نرفتي تو كانال نصيحت ما بزنيم بيرون كه مخمون پره از اين حرفا "
وقتي در خانه را بست با تلفنش شماره گرفت :
"_الو داش سيا امروز برنامت چيه .با موتور مياي بريم صيد ؟ باشه داداش پس تا تو بياي من ميرم حرم يه سر و گوشي آب بدم "
وارد حياط شد و تا چشمش به حرم افتاد دستش را روي سينه اش گذاشت و لبهايش را آرام تكان داد و بعد كمي بلند تر گفت :
"امام رضا يه روزي چرب و چيلي نصيب ما كن امروز "
اين طرف و آن طرف را نگاه كرد پيرزني را ديد كه نفس نفس ميزد و مي رفت كمرش خم شده بود .دكمه ي پيراهنش را بست و موهايش را دستي كشيد و گفت:
"سلام عليكم مادر من از خادمين افتخاري حرم هستم اگر امام رضا قبول كنه . براي نيازمندان پول جمع مي كنيم اگر كمك كنيد خدا خيرتون بده ."
پيرزن گفت : "خدا خيرت بده جوون اگر پولي جمع شد من چند تا نيازمند ميشناسم كه خيلي محتاجن "
كاظم كه ديد تيرش به سنگ خورده خودش را از دست پيرزن نجات داد و دنبال طعمهي ديگري گشت .دختر بازیگوش و كوچكي را ديد جلو رفت :
-سلام عمو اسمت چيه ؟
-اسم خودت چيه ؟
-اسم من كاظمه و اسم تو ؟
- دوست ندارم بگم !
"-خب نگو
عمومن خادم حرمم ميدوني اون گردنبند كه گردنته ممكنه كسي ازت بدزده ! بده من تا برات نگه دارم ."
"_ پس چرا خودت گردنبند داري ؟ تازه مامانمم گردنبند داره بذار به اونم بگم "
كاظم سريع راهش را عوض كرد و گفت: بچه هم بچه ها ي قديم ميشد راحت گولشون زد .
روي سكويي زير سايه نشست تا با سياوش تماس بگيرد .دخترکوچکی را ديد كه به شدت سرفه مي كرد .بلند شد و به مادرش گفت : مامان پيس پيسمو بده .
مادرش كيفش را باز كرد و اسپري در آورد و توي دهن دختر سه بار فشار داد .آن را توي كيفش قرار داد و زيپ كيف را با عجله بست .كاظم چشمانش برق زد .زردي النگو را ديد كه بين زيپ كيف گير افتاده بود . با دستان فرزش وقتي مادر داشت بچه را به خاطر سرفه هايش آرام مي كرد النگو را برداشت كه تلفن زن زنگ زد براي اينكه تابلو نشود كاظم كمي همانجا ايستاد .
"-الو سلام خواهر قربونت نه ميخوايم بريم حرم نه هنوز پولش جور نشده .بچم داره از دست ميره جلو چشم خودم ، طلاهاي نذري هم آوردم بدم بخش نذورات "
كاظم وسط گفتگوي زن آرام از كنارشان رد شد و رفت .در راه به اين فكر ميكرد: "كه چقدر مرد بود اين زن !
بچهش نياز به پول داره برا سلامتيش ،خب چرا اون همه طلا رو بدي نذورات !چه آدمايي پيدا مي شن ، مثل حاج اسماعیل که مدام میگه : مرد اینجوریه ، مرد اونجوریه . . ."
به خانه رسيد .قفل در را باز كرد .كمي مكث كرد و بدون اينكه وارد خانه شود در را بست و با عجله راه افتاد . . .