دختر نارنج و ترنج

نمایشنامه

دسته : اجتماعی
گروه سنی : ۱٠ تا ۱٨ سال به بالا

شرح داستان

صحنه اول

شاهزاده ابراهیم وارد صحنه می شود تا وسط صحنه می‌رود.

پیرزنی وارد صحنه می‌شود.

پیرزن: جوان صبر کن، صبر کن (شاهزاده ابراهیم می‌ایستد و بر می‌گردد) من گرسنه‌ام از دیروز تا حالا چیزی نخورده ام خواهش می کنم به من کمک کن.

ابراهیم دست در جیب خود می‌کند و کیسه ای طلا به پیرزن می‌دهد.

پیرزن: دستت درد نکند جوان امیدوارم با دختر نارنج و ترنج ازدواج کنی.

شاهزاده قدم زنان با خودش فکر می‌کند و حرف می‌زند.

ابراهیم: دختر نارنج و ترنج؟ بهتر است از استاد بپرسم.

صحنه دوم

ابراهیم: سلام استاد.

استاد: سلام پسرم بنشین.

ابراهیم: استاد با شما کاری داشتم می‌خواستم بپرسم شما از دختر نارنج و ترنج چیزی می‌دانید؟

استاد: نزدیک رودخانه باغی است توی این باغ درختی به اسم درخت نارنج و ترنج وجود دارد وقتی پوست میوه نارنج و ترنج را بکنی دختر نارنج و ترنج از آن بیرون می‌آید.

ابراهیم: می‌خواهم به باغ بروم و میوه نارنج ترنج را بچینم.

استاد: نه نباید به آن جا بروید دو دیو بزرگ نگهبان آن درخت هستند.

شاهزاده: (در حال رفتن) من از دیوها باهوش تر هستم.

صحنه سوم

ابراهیم: (شاهزاده ابراهیم مشکی را پر از عسل می‌کند و به راه می‌افتد وارد باغ می شود) این هم از عسل بهتر است این مشک پر از عسل را این جا بگذارم تا دیو آن را بخورد و بخوابد.

دیو وارد می شود و دیو پس از خوردن عسل  زیر سایه درخت به خواب می‌رود.

دیو بعدی وارد می‌شود.

دیو2: ای تنبل نگاه کن خوابیده، بهتر است من هم بخوابم (سپس به خواب می‌رود).

ابراهیم از پشت درختی که پنهان شده بیرون می‌آید آهسته به پشت درخت نارنج و ترنج می‌رود

چوبی از روی زمین بر می‌دارد و به میوه ها ضربه می‌زند یکی از نارنج ها را می‌کند.

دیو2: (از خواب بیدار می شود) چید چید چوب نارنج و چید.

دیو 1: بخواب چوب که نمی‌تواند نارنج بچیند.

شاهزاده ابراهیم از پشت درخت به یکی دیگر از نارنج ها ضربه می‌زند و یکی از نارنج ها را می‌کند

دیو2: چید چید چوب نارنج و چید.

دیو1: ای بابا خیالاتی شدی چوب که نمی‌تواند نارنج بچیند بخواب.

ابراهیم به یکی دیگر از میوه‌ها ضربه می‌زند یکی از میوه‌ها را می‌کند و فرار می‌کند. دیو 2 چشم‌هایش را باز می‌کند.

دیو 2: ای وای خیال نبود جادو نبود چید و فرار کرد.

از خواب بیدار می‌شوند و به این طرف و آن طرف صحنه می‌دوند.

صحنه چهارم

صدای خنده ابراهیم در فضا می‌پیچد شاهزاده ابراهیم با چاقو پوست یکی از میوه‌ها را می‌کند. دختر اول وارد می‌شود.

دختر اول: به من آب بده نان بده ( ابراهیم با تعجب به دختر نگاه می‌کند)

ابراهیم: اینجا بیابان است من نه آب دارم نه نان.

دختر اول: آب، نان (با ناراحتی از صحنه خارج می‌شود)

ابراهیم: بهتر است پوست یکی دیگر از میوه‌ها را بکنم (پوست نارنج دوم را می‌کند دختر دوم وارد می‌شود)

دختر دوم: آب، نان

ابراهیم: اینجا بیابان است من نه آب دارم نه نان.

دختر دوم: پس خواهش می‌کنم خواهر سوم ما را نکش به او حتما آب و نان بده. (از صحنه خارج می‌شود)

صحنه پنجم

ابراهیم: (شاهزاده ابراهیم یاد بقچه‌اش می‌افتد) آه اصلا یادم نبود من در بقچه‌ام هم نان دارم هم آب (آب و نانی که با خودش داشت بیرون آورد و شروع به پوست کردن نارنج سوم کرد)

دختر نارنج سوم وارد صحنه می‌شود

دختر نارنج: به من آب بده نان بده (ابراهیم به او نان و آب می‌دهد)

دختر نارنج: تو کی هستی ؟

ابراهیم: من شاهزاده ابراهیم پسر پادشاه این سرزمینم و می‌خواهم تو را به قصر ببرم

دختر نارنج: بهتر است تو زودتر بروی، به پادشاه و ملکه خبر بدهی و بعد مرا همراه خودت ببری.

ابراهیم: بله همین کار را می‌کنم. تو همین جا بالای این درخت منتظر من باش.

دختر به بالای درخت می‌رود

صحنه ششم

دختر گاهی در آب برکه خود را نگاه می‌کند و گاهی به آسمان و گاهی به پروانه‌ها ( گردش روز و شب)

زن زشت وارد می‌شود و کنار رودخانه پای درخت می‌نشیند عکس دختر در آب می‌افتد زن زشت عکس دختر نارنج و توی آب می‌بیند و فکر می‌کند عکس خود اوست .

زن زشت: وای این تصویر من است چقدر من زیبا هستم و خودم نمی‌دانستم.

دختر نارنج: (از حرف زن زشت خنده‌اش می‌گیرد) آهای تو عکس مرا توی آب دیدی.

زن زشت: (به بالای سرش نگاه می‌کند و دختر نارنج و ترنج را می‌بیند بلند می‌شود) تو اینجا چه کار می‌کنی؟

دختر نارنج: من دختر نارنج وترنج هستم شاهزاده ابراهیم مرا از داخل نارنج بیرون آورده و قرار است با هم ازدواج کنیم.

زن زشت: (خودش فکر می‌کند) چرا او باید زن شاهزاده بشود؟ چرا من زن شاهزاده نشوم؟ (به طرف درخت می‌رود به بالا نگاه می‌کند و به دختر نارنج و ترنج می‌گوید) تو اینجا خیلی خسته می‌شوی بهتر است تو بیایی پایین تا من به جایی ببرمت تا بتوانی استراحت کنی.

دختر نارنج: آخه

زن زشت: آخه نه لرد تو با من بیا من هم همین جا می‌مانم تا وقتی شاهزاده آمد خبرت کنم.

دختر نارنج: باشد (دختر نارنج از درخت پایین می‌آید و با زن زشت از صحنه خارج می‌شود)

(زن زشت وارد صحنه می‌شود در دستش چاقویی خونی است. به سمت درخت می‌رود، خونی از چاقو روی زمین می‌ریزد و گلی از خون در می‌آید. زن زشت بالای درخت می‌نشیند. شاهزاده، شاه و ملکه وارد می‌شوند. شاهزاده سمت درخت می‌رود و زن زشت را می‌بیند.)

ابراهیم: پس دختر نارنج و ترنج کجاست؟

زن زشت: دختر نارنج و ترنج من هستم مرا نمی‌شناسی؟

ابراهیم: پس چرا صورتت سیاه شده است؟

زن زشت: دیر آمدی آفتاب صورتم را سوزاند.

ابراهیم: چرا لبت کلفت شده است؟

زن زشت: دیر آمدی با خودم حرف زدم برای همین لبم کلفت شد.

ابراهیم: چرا چشمانت بزرگ و گرد شده است؟

زن زشت: منتظر تو بودم آنقدر به راه نگاه کردم چشمانم این گونه شد.

ابراهیم: چرا موهایت بهم ریخته است؟

زن زشت: دیر آمدی گنجشک‌ها روی سرم می نشستند و بلند می‌شدند.

(ابراهیم آهی می‌کشد زن زشت از درخت پایین می‌آید بادی می‌وزد گل را بغل شاهزاده می‌اندازد)

ابراهیم: چه گل زیبایی.

(همه از صحنه خارج می‌شوند)

صحنه هفتم

(ابراهیم گل را به قصر می برد و با گل شروع به حرف زدن می‌کند)

ابراهیم: آه چه گل زیبایی هر وقت به آن نگاه می‌کنم تمام غصه هایم را فراموش می کنم. من

نمی خواهم با زن زشت ازدواج کنم اما چه کار کنم باید این کار را بکنم (از صحنه خارج می شود)

(زن زشت وارد صحنه می شود و گوشه ای مفخی می شود حرف های شاهزاده را می‌شنود و گل را بر می‌دارد)

زن زشت: (داد می‌زند) خدمتکار ( خدمتکار وارد صحنه می‌شود) این گل را از قصر بیرون ببر

( خدمتکار گل را می‌گیرد زن زشت از صحنه خارج می‌شود)

خدمتکار: چه گل زیبایی بهتر است با خود به خانه ببرمش (از صحنه خارج می‌شود)

صحنه هشتم

(خانه پیرزن، گل گوشه اتاق است دختر نارنج از پشت گل بیرون می‌آید و جارویی در دست می‌گیرد و شروع به جارو زدن می کند پیرزن خدمتکار وارد صحنه می‌شود)

پیرزن خدمتکار: تو که هستی؟

دختر نارنج: من دختر نارنج و ترنج هستم شاهزاده ابراهیم مرا از داخل نارنج بیرون آورده، قرار بود با هم ازدواج کنیم اما افسوس که زنی زشت مرا با نیرنگ از شاهزاده جدا کرد و خود به جای من با شاهزاده ازدواج کرد.

پیرزن خدمتکار: دخترم ناراحت نباش بالاخره روزی می‌رسد که تو دوباره با شاهزاده دیدار می‌کنی و زن زشت هم به سزای کارش می‌رسد (از صحنه خارج می‌شوند)

صحنه نهم

(جارچی ها وارد صحنه می‌شوند)

جارچی 1: آهای مردم به گوش مردم به هوش

جارچی 2: شاهزاده ابراهیم دستور دادند همه دخترهای شهر به قصر بیایند و برای فرزندشان قصه بگویند (از صحنه خارج می‌شوند)

صحنه دهم

( شاه، ملکه، ابراهیم، زن زشت و پسرشان در صحنه هستند)

ملکه: بگویید نفر بعدی بیاید و برای نوه ام قصه بگوید.

(دختر نارنج وارد صحنه می شود و زن زشت با تعجب نگاهش می‌کند دختر نارنج کنار گهواره می‌رود)

زن زشت: نه نه این دختر نباید برای پسرم قصه بگوید.

( ابراهیم با عصبانیت به زن زشت نگاه می کند)

دختر نارنج: یکی بود یکی نبود روزی شاهزاده‌ای شجاع و باهوش به باغ نزدیک رودخانه رفت...

(قصه تمام می شود)

شاه: (با عصبانیت اشاره به زن زشت می کند) این زن و فرزندش را بکشید.

دختر نارنج: نه پادشاه خواهش می‌کنم آن ها را نکشید فقط آن ها را به شهر دوری تبعید کنید اجازه بدهید آن‌ها زندگی کنند.

 شاه: باشد این زن و فرزندش را به جای دوری بفرستید (به ابراهیم نگاه می‌کند) ابراهیم پسرم اکنون وقت این است که به مناسبت این روز فرخنده جشن بگیریم.

مشخصات داستان
بازآفرین : عسل غفاری- غزل غفاری- کیمیا مدنی- ریحانه هاشمی-فاطمه هاشمی