به یک کارگر تماموقت نیازمندیم
كاغذ را كه از روي شيشه ميكَنَم، دوباره با اشتياق ميخوانم: « به يك كارگر تماموقت نيازمنديم ».
خوشم ميآيد دورهام كنيد. هر چه ميخواهم بهتان بگويم و شما هيچچيز نگوييد. نميدانم بِهِش چه ميگوييد، آره عقدهام را سرتان خالي كنم و شما حتي نتوانيد سرِ من دعوا كنيد. خوشم ميآيد وسط همهاتان راه بروم و كفشهاي خاكيام گم شود لاي چينهاي سفيد دامنتان. دستهايتان را بگيرم و بچرخم دورتان. شما دور من و بعد هم تورهاي سفيدتان دورِ سرتان بچرخد. نميدانيد، نه ميدانيد چهقدر به من خوش ميگذرد كه همينطور ايستادهايد و نگاهم ميكنيد. پشت شيشهي خاكگرفتهي مغازه، مردم روزنامهها را روي سرشان نگه داشته و ميدَوَند. من پيش شما هستم و استاد سليم گفته اگر امروز اينجا را برق بيندازم، فردا هم ميمانم يا شايد براي هميشه.
به موزاييكها نگاه ميكنم. كف گِلي كفشم موزاييكها را قهوهاي كرده است. چينهاي سفيد دامنتان خاكي شده، ميچرخم ميانتان و شما هم دورهام ميكنيد. برق منجوقها روي سفيدي تورهايتان توي چشمانم ميزند. نور كمرنگي از توي آينهكاريهاي لباستان بازميگردد، توي چشمانم. استاد سليم پاهايش را به پله ميكوبد، كلاه قهوهاش را ميتكاند.
روي چينهاي خاكي دامنتان پهن شدهام. هنوز هم دورم ميچرخيد بياعتنا به استاد و موزاييكهاي خيس و قهوهاي. چينهاي دامنتان كفشهاي مشكيام را ميپوشاند. لبهايم را يكوري بالا ميدهم. صداي داد توي سرم ميپچيد. از چينهاي خاكيِ
دامنتان ميگيرم. روي موزاييكهاي خيس و قهوهاي پاهايم به هم ميپيچد. پيش استاد ميروم. كلاه خيسش را كه بوي برف گرفته از دستش ميگيرم. طرف شيشه ميروم، كاغذ را كه از روي شيشه ميكَنَم، دوباره با اشتياق ميخوانم: « به يك كارگر تماموقت نيازمنديم ». ورق را مچاله ميكنم. سرم گيج ميرود. جاپاهاي گِليام روي موزاييكهاي لق و رنگارنگ توي چشم ميزند. كلاه استاد سليم بوي مردانه ميدهد. هنوز ميچرخيد، ولي آرامتر.