کفشهایی که همیشه میخندند
- چرا؟ آخر چرا اي مرد كمي از آن پولهايي را كه خرج سيگار و دو ميكني، خرج پوشاكت نميكني؟ چرا اين كفشهاي پاره را دور نمياندازي؟ چرا كفش نو نميخري؟
من با فروختن اين كفشها ظلم زيادي به آنها ميكنم زيرا آنها هميشه خندانند و در خوشحالي من هم تأثير ميگذارند و اگر آنها را به كفاش بدهم، دهانشان را ميدوزد تا ديگر آنها نتوانند بخندند. به خاطر همين است كه كفشهايم را عوض نميكنم.
- راست ميگويد. او با دور انداختن من ظلمِ زيادي به من ميكند. اصلاً به تو چه؟ دوست ندارد مرا دور بياندازد.
كفش هِي به گوش مرد ميخواند كه مرا عوض نكن. كفشها هميشه خندان بودند. به بد و خوب ميخنديدند. اصلاً آنها به روزگار ميخنديدند. مرد نيز با خنديدن آنها خوشحال ميشد و روزبهروز عوض نكردن كفشهايش را تثبيت ميكرد.
شب بود، مرد كفشهايش را درآورد تا بخوابد كفشهايي كه در حال خواب هم ميخندند.
قلابي از سقف آويزان شد. خود را به لابهلاي بندها انداخت و آنها را بالا كشيد.
- هر چه ميگويم اين كفشها را درست كن گوش نميكند. حالا من ميدانم و اين كفشهاي دهانگشاده!
صبح شده بود. ديگر كفشها نميخنديدند. زن حساب آنها را رسيده بود. كفشها دلشان براي صاحبشان تنگ شده بود. مرد از خواب بيدار شد. به طرف كفشها رفت اما ديگر نه كفشي بود و نه لبهاي خنداني. ناراحت شد. خيال ميكرد كه آنها از پيش او رفته بودند: « نكند در شب خوابآلود بودهام و آنها را دور انداختهام! »
مرد به بازار رفت و كفشهاي نو خريد. لبهاي آنها را هم به ياد آن كفشهاي گمشده خندان ساخت و آنها را زيرِ سرش گذاشت تا هيچكس آنها را ندزدد.