آخرین دزدی

دسته : اجتماعی
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : فراواقعی(سورئال)
گروه سنی : ۱٢ تا ۱٨ سال به بالا
نویسنده : زینب طهماسبی ، مربی فرهنگی مرکز سرابباغ کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان استان ایلام

روزی روزگاری در زمانهای قدیم مردی به نام "یاور قلی" زندگی می کرد که زندگی اش را از راه دزدی می گذراند.سالیان سال گذشت و او به این کار عادت کرده بود و از شانس بد یا خوبی که داشت هیچ وقت هم گرفتار نمی شد. یاور قلی یک عادت داشت که آن را سرلوحه کارش قرار داده بود و آن این که به تنهایی دزدی می کرد و همیشه مکان دزدی اش را از خانه ثروتمندان شهر انتخاب می کردو بخشی از آنچه را که دزدی کرده بود در راه خدا به فقرا می بخشید.

شرح داستان

روزی روزگاری در زمانهای قدیم مردی به نام "یاور قلی" زندگی می کرد که زندگی اش را از راه دزدی می گذراند.سالیان سال گذشت و او به این کار عادت کرده بود و از شانس بد یا خوبی که داشت هیچ وقت هم گرفتار نمی شد. یاور قلی یک عادت داشت که آن را سرلوحه کارش قرار داده بود و آن این که به تنهایی دزدی می کرد و همیشه مکان دزدی اش را از خانه ثروتمندان شهر انتخاب می کردو بخشی از آنچه را که دزدی کرده بود در راه خدا به فقرا می بخشید. او این کارش را نوعی مردانگی می دانست. روزها و سالها گذشتند یاور قلی به سن چهل ساگی رسیده بود اما تنهای تنها بود نه زنی داشت و نه فرزندی.پدر و مادرش نیز که پیر و سالخورده بودند را سال گذشته از دست داده بود.اما اصلا به این فکر نبود که سرو سامانی به زندگی اش بدهد .هر چند گاه گاهی دلش می خواست او هم مثل بقیه مردم یک زندگی عادی و معمولی داشته باشد اما شغل دزدی رهایش نمی کرد.روزها گذشتند,در همسایگی خانه یاور قلی خانواده  فقیری زندگی می کردند که به تازگی پدر خانواده فوت کرده بود و زن همسایه با هفت بچه ی قد و نیم قد با فقر و نداری زندگی را به سختی می گذراند.شبی از شبها یاور قلی دوباره هوای دزدی به سرش زد .او تصمیم گرفت به خانه مرد ثروتمندی که در منزلش بساط عروسی به پا بود برود و مقداری وسیله بدزدد.نیمه های شب که همه اهالی خانه خسته و کوفته از جشن عروسی به خواب عمیقی فو رفته بودند یاورقلی یواشکی به خانه مرد ثروتمند آمد و آرام آرام و در سکوت شب مقداری از جواهرات صاحبخانه را برداشت و خواست برود که ناگهان متوجه شد  در آشپزخانه باز است .در همین لحظه فکری به خاطرش رسید که برود و مقداری خوراکی با خودش ببرد همین که پا به آشپزخانه گذاشت متوجه شد که مقدار زیادی گوشت گوسفند بدون هیچ استفاده ای بر روی زمین مانده است.به سرعت و با تمام توان تمام گوشت را در درون کیسه اش جا داد و مثل برق و باد از آن جا فرار کرد.یاور قلی همین که به خانه رسید احساس گرسنگی شدیدی کرد پس با خودش گفت :بهتر است قبل از هرکاری مقداری از این گوشت را کباب کنم و بخورم.وقتی که داشت گوشت را تکه تکه می کرد ناگهان صدایی از پشت دیوار شنید ,بله درست شنیده بود این صدای زن همسایه بود که داشت بچه هایش را که از گرسنگی بی تابی می کردند را آرام می کرد.

یاور قلی لحظه ای به خود آمد وبلافاصله تصمیمی گرفت .گوشت را برداشت و پشت دیوار پنهان شد تا در فرصت مناسب آن را به داخل خانه ببرد .زن فقیر دیگچه ای کوچک بر روی آتش گذاشته بود و مرتب آن را برهم می زد وبه بچه ها می گفت :عزیزانم آرام بگیرید هنوز غذا خوب نپخته است.یاور قلی آنقدر منتظر ماند تا بچه ها و مادرشان به خواب رفتند.آرام آرام نزدیک دیگچه ای که روی آتش بود رسید اما در درون آن چیزی جز آب خالی ندید.برای لحظاتی مات و مبهوت ماند, فرصت را غنیمت شمرد و گوشت را در درون دیگچه ریخت و به سرعت از آن جا دور شد .یاور قلی وقتی به خانه رسید ساعتها در سکوت گریه کرد به آن چه در اطرافش می گذشت و او از آن بی خبر بود .به رنج و فقر و نداری آدم های اطرافش  .به غم و گرسنگی بچه های یتیم و یک تصمیم گرفت .تصمیمی بزرگ .او دیگر آن یاور قلی ساعتی پیش نبود گویی متحول شده بود .تصمیم گرفت که دیگر دست از دزدی بردارد و سر و سامانی به زندگی اش بدهد ومال و ثروتی که در این سالیان جمع کرده است را در راه خدا و کمک به نیازمندان صرف کند.

مشخصات داستان
سال تولید : ۱٣٩۶
زبان : فارسی