هدرسه هدرسه (یالله یالله بارونی)

دسته : اجتماعی
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ۱٠ تا ۱٨ سال به بالا
نویسنده : زینب هوشیاری

نگار از دورمرغ و جوجه هایش را تماشا کرد که زبانشان ازتشنگی بیرون زده بود و زیر کپر با تمنا به مشک های خشکیده نگاه می کردند و تمنای قطره ای آب می کردند. مشک خشکیده را برداشت و به طرف چشمه راه افتاد .

شرح داستان

نگار از دورمرغ  و جوجه هایش را تماشا کرد که زبانشان ازتشنگی بیرون زده بود و زیر کپر با تمنا به مشک های خشکیده نگاه می کردند و تمنای قطره ای آب می کردند. مشک خشکیده را برداشت و به طرف چشمه راه افتاد . چشمانش را بست و به گذشته سفر کرد یاد روزهایی که در دو طرف راه منتهی به چشمه فرشی از سبزه بود با گلهای قرمز لاله واژگون و گل بابونه چونان تابلویی که نقاشی چیره  دست آن را با وسواس نقاشی کرده باشد وصدای آواز پرندگان چون موسیقی سحرانگیز نشاط را به هرجنبنده ای منتقل می کرد با صدای قار قار کلاغی که روی شاخه ی خشکیده ی بید مجنون ناله می کرد از عالم خیال بیرون آمد وتازه  متوجه شد که به چشمه رسیده .

به چشمه نگاه کرد آبش آنقدر کم شده بود که وقتی با کاسه از چشمه آب برمی داشت مقداری سنگریزه نیز به همراه آب در کاسه جمع می شد دلش پر غم شد ساعتی طول کشید اما هنوز مشک آبش نیمه پر هم نشده بود هوا داشت تاریک میشد. مشک را زیر بغل زد و راه افتاد به آسمان نگاه کرد که این روزها بخیل شده بود دو ماه هاله ای بود که به آن( جخونک ) می گفتند و این از علائم وجود ابرهای باران زا بود مدتها بود آسمان ابری بود آما مثل مردی خسیس دریغ از قطره ای باران ..

وارد آبادی شد به رسول گفت همه ی بچه های آبادی را جمع کن باید امشب هدرسه کنیم . نیم ساعت بعد تمام بچه های آبادی در حالی که دوسنگ در دستشان را به هم می کوبیدند می خواندند:

 هدرسه هدرسه / بارون بزن من کاسه.

اشکان کیسه ای بر دوش پیشاپیش همه حرکت می کرد جلوی خانه ی صفدر که رسیدند با صدای بلندتری شروع به خواندن یالا یالا بارونی کردند بی بی نازگل با کاسه آب به استقبال بچه ها آمد و آب را بر روی آنها پاشید بچه ها فرار کردند و بعد دوباره با خواندن :اوشه دادی/ نونشه بده   بی بی نازگل به درون خانه رفت و با کاسه ای آرد برگشت آرد را در کیسه ریختند و به طرف خانه بعدی راه افتادند . خانه ها را یکی بعد از دیگری گشتند تا  به خانه ی مشهدی رحیم رسیدند بعد از خواندن همان اشعار زن مش رحیم کاسه ای آرد و مقداری روغن به آنها داد و بچه ها با خواندن :

حونه ی گچی / پر همه چی از او بخاطر دادن روغن قدردانی کردند .

یکی از آخرین خانه های روستا خانه ی منصور خسیس و بداخلاق بود بچه ها هر چی فریاد می زدند کسی از خانه بیرون نیامد . بچه ها با خوادن 

حونه ی گدا / هیچی ندا 

 حونه ی که خشک خشکه / پرش ... تیله مشکه ..   

صاحب خانه را مورد عنایت خود قرار دادند آقا منصور با چوب به د نبال بچه ها راه افتاد . صدای یالا یالا بارونی بچه ها بلند بود که ناگهان سجاد با صدای بلند و زیبایش فریاد زد: 

خشکه گلاله او برد/ مشک و ملاره او برد 

همه ی بزرگتر ها از خانه بیرون آمدند و با التماس به آسمان نگاه می کردند با نگاهی پر از حسرت و التماس از آسمان می خواستند دوباره سفره ی سخاوتش را به روی مردم آبادی بگستراند .

هدرسه تمام شده بود ،همه ی بچه ها جلوی خانه ی گلنار جمع شده بودند و نگار با کمک تعدادی از دختران روستا از آردها خمیر درست کرد و ریگی در خمیر انداخت و آن را برای پخت در آتش گذاشت . بعد از پختن نان (گرده)آن  را با روغن محلی چرب کردند و به هر کدام ار بچه ها تکه ای از گرده دادند و مشغول خوردن شدند . ناگهای صدای ریگ زیر دندان سهراب همه ی نگا هها را به سوی او چرخاند . همه به طرفش حمله کردند تا اورا به سوی رودخانه ببرند و درآب بیندازند . مش باقر ریش سفید روستا ضمانت سهراب را برعهده گرفت . و گفت اگر تا سه روز دیگر باران نیامد او را در آب بیندازید .

فردا صبح با صدای رعد و برق وحشتناک، نگار از خواب پرید، بیرون رفت به آسمان که قبای مشکی پوشیده بود نگاه کرد شروع به رقصیدن زیر باران کرد و اشکش با قطرات  باران  گونه هایش را نوازش میک ردند.

 چه ساز عجیبی بود ،و موسیقی سحر انگیزی  داشت صدای قطره های باران روی لبان تشنه ی زمین ،دسته ای گنجشک از کنار صورت نگار رد شدند و نوید لحظه های زندگی بخش به آبادی می  دادند.


زینب هوشیاری مربی فرهنگی ،مرکز فرهنگی هنری شماره یک کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان یاسوج


مشخصات داستان
سال تولید : ۱٣٩۶
زبان : فارسی