گمشده

زیر رده : داستان کوتاه
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ۶ تا ۱۶ سال
نویسنده : سید صادق سجادی

داستان پسری به نام علی که با مادرش به زیارت امام رضا (ع) می روند.ولی در شلوغی گم می شود.

شرح داستان

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود در این دنیای بزرگ، توی یک ده کوچک علی به همراه مادرش به خوبی و خوشی زندگی می کردند.یک روز علی به مادرش گفت :مادرجون خیلی وقته خونه خاله نرفتیم دلم برای خاله و احمد تنگ شده کاش می رفتیم و یه سری بهشون می زدیم،مادر از این شیرین زبونی پسرش خوشش امد و با لبخند گفت: باشه مادر می رویم خودم هم وسایلی نیاز دارم که باید از شهر بخرم،بعداز ظهر سوار بر اتوبوس به سمت شهر حرکت کردند نزدیکای غروب بود که رسیدند خاله و احمد تو ترمینال به استقبال آمده بودند و بعد از سلام و احوالپرسی به سمت خانه به راه افتادند.

روزها را علی و احمد با بازی و شادی می گذراندند روزی از روزها همه برای خرید به بازاری که خیلی شلوغ و تماشایی بود، رفتند. مغازه ها پر بود از لباس و کفش و چیزهای قشنگ و رنگارنگ، مادر رو کرد و به بچه ها، گفت دست همدیگر رو رها نکنید تا خدایی ناکرده گم نشوید، در میان شلوغی های بازار توجه علی به گنبد طلایی جلب شد که مثل خورشید می درخشید با خودش گفت چقدر قشنگه اینجا کجاست در همین فکرها بود که دید از بقیه جا افتاده،از ترس گریه اش گرفت به هر طرف نگاه می کرد و مامان و خاله و احمد رو صدا می زد و ولی خبری نبود که نبود یک دفعه دید که نزدیک گنبد طلایی ایستاده است مرد مهربونی که از اونجا رد می شد نزدیک علی رفت و پرسید پسرم چرا گریه میکنی؟ علی گفت آقا مامانم و ندیدی؟ مرد مهربون گفت گم شده ای نگران نباش، علی اشکهایش را پاک کرد و پرسید آقا اینجا کجاست؟ مرد مهربون با لبخند جواب داد پسرم اینجا مرقد مطهر امام هشتم ما شیعیان امام رضا (ع) است علی لبخندی زد و گفت وای...اینجا حرم امام رضاست مادرم همیشه می گفت می برمت حرم امام رضا،گفت حرم امام رضا تو شهری هست که خونه خاله اونجاست مرد مهربون به علی گفت میخوای ببرمت زیارت شاید مادرت هم آمده اینجا که برای پیداشدنت دعا کنه، علی لبخندی زد و با مرد مهربون وارد حرم شدند مردم زیادی در آنجا در حال عبادت و نمازخواندن بودند، مرد مهربون علی را برد کنار ضریح، علی آهسته صورتش را به ضریح نزدیک کرد و ضریح رو بوسید وگفت: ای امام مهربون من را ببر پیش مادرم و قطره اشکی از چشمش سرازیر شد دقایقی گذشت و علی همچنان در حال دعا کردن بود که از بلندگوی حرم صدایی بلند شد: پسر بچه ای به نام علی گم شده خانواده او در بخش مدیریت حضور دارند، علی خوشحال شد مرد مهربون علی را به قسمت مربوطه برد، علی از دور مادرش را  دید و دوید و خودش را در آغوش مادرش انداخت.مادر علی را در آغوش گرفت و در میان گریه مدام می گفت پسرم چقدر ترسیدم آخه تو کجا رفتی، علی گفت ببخش مادر که نگرانت کردم گم شدم این مرد مهربون منو برد زیارت و از آقا امام رضا خواستم که منو ببره پیش تو، امام رضا هم دعام و مستجاب کرد، مادر و علی از مرد مهربون تشکر کردند سپس علی رو به ضریح کرد و گفت امام رضا ممنونم که منو بردی پیش مادرم.

مشخصات داستان
سال تولید : ۱٣٩۶
زبان : فارسی