قطار گل ها

زیر رده : داستان کوتاه
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ۱٢ تا ۱٧ سال

روی پای مادربزرگ خیلی جای خوبی بود.مادربزرگ با دست های چروکید ه اش دست های کوچکم را نوازش می کرد.من ومادربزرگ نشسته بودیم وبابا ویلچر راهل می داد انگار حرم از دور به ما لبخندمی زد.وقتی رسیدیم گل ها مثل قطار روی دست خادم هابه سمت مهربانی ها می رفتند

شرح داستان

روی پای مادربزرگ خیلی جای خوبی بود.مادربزرگ با دست های چروکید ه اش دست های کوچکم را نوازش می کرد.من ومادربزرگ نشسته بودیم  وبابا ویلچر راهل می داد انگار حرم از دور به ما لبخندمی زد.وقتی رسیدیم گل ها مثل قطار روی دست خادم هابه سمت مهربانی ها می رفتند.من هم حالا یک گل بودم درآغوش مادربزرگ که می خواستم تولد امام رابه اوتبریک بگویم.دوست داشتم حالا که امام رضا(ع)جشن تولد گرفته است.درصحن های خوش بو چرخ بزنم.مامان ومادربزرگ برای زیارت به داخل حرم رفتند.ولی من وخواهرم بیرون نشستیم.حوصله ام سررفته بود.سرم راگذاشته بودم روی پای خواهرم.سرم رابرگرداندم همه ی خانه ی امام رضا(ع)توی سرم وارونه شد.حتی وارونه اش هم قشنگ بود! ناگهان چشمانم برقی زد.ویلچر وارونه برای چرخ زدن توی حیاط خانه ی امام رضا(ع)خوب بود.سوارش شدم وشروع به چرخ زدن کردم.چادرگل گلی ام را دوست داشتم باچرخش من می رقصید.دیگر از چرخ زدن خسته شدم. یک لحظه ایستادم آقایی آمد وبامهربانی توی چشمهایم نگاه کرد.مشت بزرگش راباز کرد.چندتا نقل ونخودچی توی دستانش باشیطنت می خندیدند.آقا گفت:بیا این ها برای تو،خداشفایت بدهد! ولی من فقط ویلچررابرای بازی می خواستم.

اثر سیده سارا کاظمی نوجوان 14 ساله از کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان مرکز فرهنگی هنری شماره 3 استان چهارمحال وبختیاری است.

مشخصات داستان
سال انتشار : ۱٣٩٧
سال تولید : ۱٣٩٧
زبان : فارسی