حضرت خورشید

زیر رده : داستان کوتاه
گونه : واقعی (رئال)
نویسنده : زینب تاری

قلبم به شدت بی قراری می کرد. می خواستم هرچه سریعتر به مقصد برسم. وقتی ماشین مقابل گنبد طلایی توقف کرد از خود بی خود شدم. انگار به خورشید رسیده بودم. نمی دانم چگونه از ماشین پیاده شدم و به حیاطی به آن بزرگی رسیدم.

زینب تاری،13ساله
کانون پرورش فکری کودکان نوجوانان نکا

شرح داستان

در ایران جایی هست که هر کسی آرامش می خواهد به آن جا می رود.

قلبم به شدت بی قراری می کرد. می خواستم هرچه سریعتر به مقصد برسم. وقتی ماشین مقابل گنبد طلایی توقف کرد از خود بی خود شدم. انگار به خورشید رسیده بودم. نمی دانم چگونه از ماشین پیاده شدم و به حیاطی به آن بزرگی رسیدم.

وقتی وارد صحن شدم آرامشی وصف ناشدنی به سراغم آمد. چادر رنگی روی سرم را کمی جلو کشیدم، به سمت درگاه قدم برداشتم، به در ورودی صحن تکیه دادم و برای لحظه ای محو این جهان بی کران شدم. وقتی به خودم آمدم رو به روی ضریح که از دور معلوم بود ایستاده بودم و سرم را به نشانه ی احترام خم کردم و زیر لب و آهنگین گفتم «السلام علیک یا علی بن موسی الرضا.» چقدر این جمله را در مسیر راه تمرین کردم. لبخند روی صورتم حک شد.

وارد حرم شدم. خواستم جلوتر بروم اما انبوهی مشتاق را دیدم که صف کشیده بودند. همان جا گوشه ای یافتم و چمباتمه زدم و چادرم را تا جلوی صورتم کشیدم.گریه کردم. از امام رضا خواستم تا در این راه کمکم کند. راهی که سخت است اما سرانجامش خیر و خوبی برای خودم دارد.

من به دین جدیدی روی آوردم و با مخالفت خانواده ام مواجه شدم اما کسی هم نبودم که از تصمیمی به این بزرگی صرف نظر کنم. چقدر این کلمات شیرینند. شیرین تر از عسل: «اشهد ان لا اله الا الله، اشهد ان محمد رسول الله، اشهد ان علی ولی الله.»