نصفه ی یک اسکناس

زیر رده : داستان کوتاه
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ۶ تا ۱٨ سال به بالا
نویسنده : هستی هوشمند

زائران با دانه های دلتنگی تابستان در شرجی ترین روز سال آمده بودند . و کبوتر ها روی پشت بام ها نشسته بودند.در استقبال از آنها بغ بغو می کردند . جمعیت زیاد بود ،و هوا خیس عرق ،کودک کلافه بود ،با چشم های سراسیمه به آدمها نگاه می کرد . میان شلوغی چادر زن را می کشید و هر لحظه به اسکناس هزار تومانی مچاله شده در دستش نگاه می انداخت و دنبال زن می رفت .

شرح داستان

زائران با دانه های دلتنگی تابستان در شرجی ترین روز سال آمده بودند . و کبوتر ها روی پشت بام ها نشسته بودند.در استقبال از آنها بغ بغو می کردند . جمعیت زیاد بود ،و هوا خیس عرق ،کودک کلافه بود ،با چشم های سراسیمه به آدمها نگاه می کرد . میان شلوغی چادر زن را می کشید و هر لحظه به اسکناس هزار تومانی مچاله شده در دستش نگاه می انداخت و دنبال زن می رفت . زن رو به روی صحن ایستاد و زیر لب زمزمه می کرد ،یا غریب الغربا و به آسمان نگاه می کرد . کودک سرش را در چادر زن قایم کرد و گوشه ی پایین چادر زن را می کشید و می گفت مامان من بستنی می خوام !مامان من بستنی می خوام! زن با بغضی که در گلو داشت گفت : پسرم بعد از زیارت می ریم مغازه و بستنی می خریم . کودک نگاه کوتاهی به مادرش انداخت ، زن سرش را خم کرد با دو دستش صورتش را پوشاند، هق هق گریه اش در فضا پیچید ،کودک انگار از حرف خود ناراحت شده باشد سرش را پایین انداخت و به انگشت پایش که از سوراخ کفش بیرون زده بود نگاه می کرد ،و تکانش می داد ،دستش را مشت کرد و اسکناس را فشار داد . اسکناس بین انگشتانش از عرق خیس و نرم شده بود . دستش را رها کرد و به آدمها نگاه می کرد . همراه آنها داخل حرم شد ،کودک زیر دست و پای آدمها خودش را به جلو می کشاند . جمعیت ازهر سو فشار می آوردند که هر کس زودتر دستش به ضریح برسد . در بین شلوغی دکمه های پیراهن کودک کنده شدند . کودک پیراهنش را از تن درآورد و سراسیمه دنبال آنها به طرف ضریح می رفت . مشتش را باز کرد و تازه متوجه شد که اسکناس هزار تومانی اش نیست .شروع به گریه کرد .مرد جوانی به کودک نگاه کرد او را بلند کرد چی شده بچه جون گم شدی؟ با کی اومدی؟مرد میانسالی که عقب تر بود گفت: پسرم بابات رو گم کردی؟ کودک به  این همه دهان که جلوی چشمهایش باز و بسته می شد زل زد، پیرمردی نزدیک شد و دست کودک را گرفت و گفت : باباجون چی شده؟ کودک با صدایی که از ته گلویش بیرون می آمد گفت : پولمو گم کردم . پیرمرد گفت ناراحت نباش برات پیداش می کنم . خم شد و زیر دست و پای آدمها دنبال اسکناس می گشت . جمعیت همه با هم صدا می زدند رضاااا...کودک سرش را چرخاند انگار که خودش را صدا می زنند . عرق پشت لبش را پاک کرد ،پیرمرد را نگاه کرد که خم شده بود و دنبال اسکناس می گشت،طولی نکشید که پیرمرد نصفه ی اسکناس را پیدا کرد، وبه کودک داد . و دنبال پیدا کردن نیمه ی دیگر اسکناس خم شد . چشم های کودک به ضریح افتاد پراز اسکناس های سبز و آبی و صورتی بود. میله های ضریح را گرفت و به اسکناس ها خیره شد . دست روی شقیقه هایش کشید . و شروع به شمردن کرد . یک ،دو،سه،چهار...... همین طور می شمرد مردی فریاد می زد یا رضا پسرم را شفا بده دیگه از هیچ کس کاری ساخته نیست . و اشک می ریخت . کودک به مرد نگاه کرد و به یاد بیماری پدرش افتاد .

کودک دستش را روی ضریح کشید ،نصفه ی اسکناس را نگاه کرد و آن را توی ضریح انداخت سرش را روی میله ها گذاشت و گفت :امام رضا بابامو خوب کن!! دیگه بستنی نمی خوام و مادرمو اذیت نمی کنم . قول میدم نصفه ی اسکناسمو پیدا کنم و بیارم .

کودک از بین جمعیت به زحمت خودش را به در حرم رساند و مادرش را دید که سراسیمه دنبالش می گشت . به طرف مادرش دوید، بغلش کرد . پسرم کجا بودی؟ خیلی دنبالت گشتم برات بستنی خریدم . کودک سرش راچرخاند گفت: مامان دیگه بستنی نمی خوام ،باید نصفه ی پولمو پیدا کنم . زن همین طور که به حرفهای کودک گوش می داد ، صدایی به گوشش رسید ،رضا...رضا! کودک سرش را برگرداند ، پیرمرد به سمتشان آمد گفت بابا جون بیا این هم نصفه ی اسکناست .

کودک به مادرش گفت : مامان همین جا باش من زود برمی گردم قول دادم نصفه ی اسکناسو ببرم . کودک به سمت حرم رفت و زن رفتنش را نگاه میکرد و بستنی در دستش آب می شد و روی زمین می چکید .    


هستی هوشمند عضور مرکز شماره یک کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان یاسوج
مربی : زینب هوشیاری

مشخصات داستان
سال انتشار : ۱٣٩۶
سال تولید : ۱٣٩۶
زبان : فارسی