فرشتهی فرشته
خدا هست
چشم ميدوزي به سياهي بالاي سرت. اشكهايت گوشه چشمت يكييكي برق ميزنند و ميلغزند پايين. فكر ميكني كه: اصلاً خدا چه جوري آدمها را انتخاب ميكند براي مُردن؟.....
چشم ميدوزي به سياهي بالاي سرت. اشكهايت گوشه چشمت يكييكي برق ميزنند و ميلغزند پايين. فكر ميكني كه: اصلاً خدا چه جوري آدمها را انتخاب ميكند براي مُردن؟ بلند ميشوي. مينشيني گوشهي تخت: مسخرهست. چه كار مزخرفي! دست ميگذاري روي چشمهايت. سرگيجهات كه تمام شد، چشمهايت را باز ميكني. بلند ميشوي ميروي كنار درِ بستهي اتاق. چراغ را روشن ميكني. چشمهايت ميسوزند. چند بار باز و بستهشان ميكني و زُل ميزني به آيندهي كنار در. دست ميكشي روي چشمهاي پُف كردهي قرمزت. دنبالهي موهاي مشكيات را ميگيري توي دستت، فكر ميكني كه چند وقت است موهايت را شانه نكردهاي؟ گوشهي چشمت خيس ميشود. پوزخند ميزني. از جلوي آينه ميكشي كنار. چشمت ميافتد به قاب عكس چوبي بالاي تخت. نگاه دخترك توي قاب عكس دلت را چنگ ميزند. سرت را مياندازي پايين. سنگيني نگاه دخترك ميافتد روي سينهات. نفس كشيدن سخت ميشود. دست ميگذاري روي سفيدي ديوار كناريات. صداي دخترك توي قاب عكس ميپيچد توي گوشهايت: مي... اون رُژ صورتيتو بده من ببينم. بدو... ميروي كنار پنجره. پنجره را باز ميكني. سرت را ميبري بيرون. باد ميخورد به صورتت. چشمهايت را ميبندي. دخترك توي قاب عكس چشمهايش را ريز ميكند: (بادِ ها... بارونم بياد نوِ علي نور كجا ميرويم آخه الان؟ پيادهروي!) چشمهايت را باز ميكني. صداي هقهقات بلند و بلندتر ميشود. لاي هقهقات دختركِ توي قاب عكس را صدا ميزني: آيدا... آيدا...
سرت را تكيه ميدهي به كنار پنجره. از صورتت اشك ميچكد روي تيشرت مشكيات. زُل ميزني به ستارهها. آيدا نشسته روي پُررنگترينشان. چشمهايت را ميبندي. سرت را هي ميزني به لبهي پنجره: بيانصاف... سرت درد ميكند، با دو دست محكم فشارش ميدهي: لعنتي...
آيدا ميآيد پايين. خم ميشود توي خيالت. سرش را ميكند توي چشمهايت و ميرود توي مغزت. فرياد ميزني: لـَ ـعـ نَـ تي... آيدا مينشيند روي صندلي چوبي وسط مغزت. لبخند ميزند. خودت را ميبري كنار آيدا. زانو ميزني جلويش. آيدا با چشمهاي شيشهاياش مات شده روي صورتت. اشكات كه ميچكد روي دامن سفيد آيدا، آيدا نيست ميشود. چشمهايت را باز ميكني. نگاه ميكني به ستارهي آيدا: دوباره بيا آيدا... و چشمهايت را ميبندي. چيزي نيست. نه صندلي، نه آيدا و نه خودت. آيدا نميآيد. از بيرون نور ميزند روي چشمهاي بستهات. بازشان ميكني. يك فرشته، ايستاده توي هواي بيرون، جلوي تو. سر تا پا سفيد. نورش اذيتت ميكند. چشمهايت را باز و بسته ميكني. فرشته لبخند ميزند. خم ميشوي جلو. فرشته دستهايش را برده پشت سرش. دست ميكشي روي موهاي بلند طلايياش. ميگويي: انگار كلي اكليل پاشيده باشن روشون. فرشته چشمهاي آبياش را از تو برنميدارد. سرش را كج ميكند: خدا منو فرستاده كه...
دستت را ميكشي عقب: خدا؟! فرشته سر تكان ميدهد. چشمهايت پُر شده از اشك: خداي شما اصلاً هست؟ فرشته مينشيند روي ديوار بين دو خانه. جلوي چشمهايت، آيدا ميآيد و ميرود. فرشته دوباره لبخند ميزند. آيدا موهاي لَختاش را ريخته روي شانهاش. فرشته ميگويد: اگه نبود كه...
نگاه ميكني به كفشهاي سفيد براقاش: اگه بود چي؟ من كلي دعا كردم. التماس كردم. صدايت ضعيفتر ميشود. فرشته زُل زده به چشمهايت. برميگردي. مينشيني روي تخت. قاب عكس را ميگيري توي دستت. فرشته مينشيند روي تاقچه پنجره. چشمهاي مشكي آيدا را ميبوسي. نگاه ميكني به بالهاي فرشته: يه فرشته كوچولو كنار من! مثل آيدا. فرشته ميگويد: آيدا كي بود؟ با دستت اشكهاي روي شيشهي قاب عكس را پاك ميكني: همه كسم بود. دستت را ميگذاري روي صورتت: گاهي فكر ميكنم كه چهقدر خدا كمه... مثل همين حالا. دست ميكشي روي پيشانيت. فرشته ميگويد: من تا به حال همه كس نداشتم. نگاه ميكني به صورت كوچك معصوماش: دوست چي؟
(فرشته): دوست ديگه چيه؟ آه ميكشي. بلند: دوست گاهي اوقات همه كسه. نگاه ميكني به كاغذهاي روي زمين. به دفترهاي نيمهباز و خودكار مشكي. فرشته ميگويد: دلت ميخواد چي بشه؟
موهايت را ميگذاري پشت گوشت: دلم ميخواد بدونم خداي شما اصلاً چه جوري تصميم ميگيره كه يكي اينجا نباشه؟ چشماشو ميبنده و دست ميذاره رو يكي؟ ياد بي سي چهل ميكنه؟ ها؟ داري فرياد ميزني. فرشته سرش را مياندازد پايين. آرامتر ميگويي: كاش ميشد بغلش كنم.
(فرشته): بغل؟
اشكهايت را پاك ميكني: اون خدايي كه تو رو فرستاده، چي گفته بهت؟ اصلاً چرا پا نميشي بري؟ فرشته بغض كرده. چشمهايت را ميبندي. آيدا با بالهايش چرخ ميزند توي سياهي چشمانت. چشم باز ميكني. اشكهاي فرشته يكي يكي ميريزند روي پيراهن سفيدش. آرام ميگويد: ولي خدا كه بغل نميكنه... انگار صدايش گير كرده توي گلو: بغل چه جوري ميشه؟ بلند ميشوي ميروي كنار پنجره. فرشته را ميگيري توي دستهايت. سرش را ميگذارد روي شانهات. دست ميكشي روي بالهايش: همين جوري ميشه. چشم ميدوزي به آسمان. فرشته دارد حرف ميزند. صدايش آرامتر شده: بغل چهقدر خوبه... تو هنوزم ميگي خدا نيست؟
بغض داري. ميگويد: خدا دست ميزاره رو آدمهاي خوب. اشكهايت سُر ميخورند روي صورتت. ميگويي: فقط شونزده سالش بود. فرشته بود. مثل تو. دو تا بال كم داشت. بال فرشته از اشكهايت خيس شده. دستش را مياندازد دور گردنت. توي آسمان، صورت آيدا نقش بسته روي ماه. فرشته ميگويد: خدا همين حالا هم هست... صدا نداري انگار. ميگويد: خُب... يه چيزي بگو... سر فرشته را ميبوسي: شايد حق با تو باشه. هست. نگاه ميكني به ماه، آيدا برايت بوس ميفرستد.
مهسا رسولي/ گروه سنی ه
کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان _ استان زنجان