چشم های بابا

زیر رده : خاطره نویسی
گونه : فراواقعی(سورئال)
گروه سنی : ۱۱ تا ۱٣ سال
نویسنده : سما الیاسی

امروز بابا را ازبیمارستان می آوریم خانه! خدا را شکر عملش خوب بود! این حرف های مادر بود که پشت در اتاق به من می گفت. خوشحال بودم اما شرمگین واز خجالت نمی توانستم در چشم های مادرم نگاه کنم چون ترس من باعث شده بود پدرم پنج سال سختی بکشد.

شرح داستان

امروز بابا را ازبیمارستان می آوریم خانه! خدا را شکر عملش خوب بود! این حرف های مادر بود که پشت در اتاق به من می گفت. خوشحال بودم اما شرمگین واز خجالت نمی توانستم در چشم های مادرم نگاه کنم چون ترس من باعث شده بود پدرم پنج سال سختی بکشد.سه سالم بود ؛ مادر داشت چمدان هارا می بست پیش مامان رفتم و گفتم مامان کجا می رویم؟ مامان مرا بوسید و گفت :می خواهیم به حرم امام رضا(ع)برویم. نمی دانستم کجاست! گفتم: مامان شهر بازی هم دارد؟گفت: آره عزیزم .ازاینکه به شهر بازی می رفتیم خوشحال بودم .چهار سال بیشتر نداشتم.لباس صورتی ام را پوشیدم و رفتیم سوارماشین شدیم؛ در راه خوابم برد.وقتی بیدار شدم گفتم :مامان به شهر بازی نرسیدیم؟مامان گفت :نزدیک هستیم تا یک ساعت دیگر می رسیم .خیلی خوشحال  بودم .از شیشه ماشین بیرون را نگاه می کردم.وقتی رسیدیم بابا خانه ای گرفت وسایلمان را داخل خانه گذاشتیم وبه حرم رفتیم.آنجا خیلی شلوغ بود .به بابا گفتم: اینجا که شهر بازی ندارد بابا من را بوسید و گفت: دختر عزیزم اینجا حرم امام رضا(ع)است .بعد از زیارت به شهر بازی می رویم من خوشحال شدم و بابا را بوسیدم.بابا مرا روی شانه اش گذاشت وبه داخل حرم رفتیم آنجا خیلی شلوغ بود .همه دیوار ها پراز آینه بود و کاشی های رنگی .آنجا پراز نوروقشنگی بود بابا جلو رفت و زیارت کرد من هم به ضریح دست زدم.یکدفعه یک نفر بابا را هل داد نزدیک بود بیفتم از ترس آمدم بابا را بگیرم که دستم رفت توی چشم بابا .نمی دانم چه شد! فقط دیدم بابا گفت: یا امام رضا و روی زمین نشست.مردی مرا سریع از روی شانه بابا برداشت. وقتی به صورت بابا نگاه کردم خون از چشمش سرازیر شده بود چند نفر بابا را به حیاط آوردند وبعد سریع آن را به بیمارستان بردند.مامان هم آمد. بغل مامان رفتم و گریه کردم  .مامان من را به آغوش چسباند و گفت: نترس مامان! بابا را بردند اتاق عمل و مامان پشت در اتاق عمل ایستاد بود؛ مردی که در بیمارستان کار می کرد من رابرد تا غذا بخورم اما من چیزی نخوردم.خواستم تا پیش مامانم بروم.آنجا غریب بودیم و کسی را نمی شناختیم .مامان زنگ زد به دایی ام، اوصبح رسید مشهد.دکتر ها گفتند: چشمش آسیب دیده وممکن است بینایی اش را از دست بدهد ویک عمل دیگر دارد مقداری دارو دادند و گفتند: بعداز یک ما ه باز باید برود دکتر .چند روز بیمارستان بودیم.با با که مرخص شد  دایی مارا به خانه مان آورد آخربابا نمی توانست رانندگی کند.از این که باعث شده بودم بابا چشمش آسیب ببیند از خودم بدم می آمد.فامیل ها می آمدند وبه بابا سرمی زدند.عمو گفت: دکتری در شیراز هست که کارش خیلی خوب است فردا می رویم پیش او برایت نوبت گرفتم.خیلی خجالت می کشیدم به اتاق رفتم و گفتم: (( امام رضا کمک کن بابام خوب بشه)).بابا که به شیراز رفت ،دکتر گفته بود چند سال طول می کشد تا چشمش خوب شود وهر ماه باید بیاید تا معاینه اش کنم.الان پنج سال است که بابا می رود دکتر و دکتر گفته بود این آخرین عملش هست.تمام مدتی که بابا به دکتر رفته بود من در اتاقم بودم  و نماز  می خواندم بعد با امام رضا(ع)عهد بستم که اگر چشم های بابایم خوب شود همیشه نماز می خوانم، کار خوب می کنم دیگر هیچ وقت کار بد نمی کنم و هر روز به یک نفر کمک می کنم.وقتی مادر به من گفت که عمل بابا خوب بوده خیلی خوشحال شدم و الان یک ماه است که بابا دیگر می تواند ببیند ومن امروز ۳۰ روز است که نمازم را سر وقت می خوانم وبه ۳۰ نفر کمک کرده ام.وامروز هم به بیتا کمک کردم تا ریاضی را خوب یاد بگیرد واو درامتحان ریاضی نمره خوبی گرفت.یا امام رضا کمک کن بتوانم تا آخر عمرم به عهدم وفا کنم.

اثر سما الیاسی نوجوان 11 ساله ازمرکز فرهنگی هنری فارسان  کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان  استان چهار محال و بختیاری است .

مشخصات داستان
سال انتشار : ۱٣٩٧
سال تولید : ۱٣٩٧
زبان : فارسی