سزای خوبی بدی نیست
قصههای مردم جهان
یک روز گرگی در جنگلی از دام شکارچیان فرار کرد و هراسان به دهقانی پناه آورد تا او را پنهان کند. دهقان هم دلش سوخت و گرگ را در جوال خود پنهان کرد. پس از اینکه خطر شکارچیان دور شد، دهقان گرگ را بیرون آورد، اما گرگ می خواست دهقان را بخورد. دهقان گفت که سزای خوبی بدی نیست، ولی گرگ نظر دیگری داشت… .
کتاب حاضر مجموعه ای است از داستان فوق و چندین داستان زیبای دیگر.
بازرگان خسیس
روزی روزگاری، در گوشه ای از این دنیای بزرگ، بازرگانی زندگی می کرد به نام مارکا. مارکا هم خیلی ثروتمند بود و هم خیلی خسیس. تا بخواهی پول داشت و به قول معروف پولش از پارو بالا می رفت، با این حال آب از دستش نمی چکید و پول به جانش بسته بود. روزی از روزها مارکا پیرمرد فقیری را دید که لنگ لنگان از کنار خیابان می رفت و می نالید: « به این پیرمرد از پا افتاده کمک کنید. خدا عوضتان بدهد. خدا از چهار ستون بدن عاجزتان نکند.»
مارکای ثروتمند، که کَت هر چه خسیس را از پشت بسته بود، پیرمرد فقیر را نادیده گرفت و به راهش ادامه داد ولی دهقان تنگدستی که داشت از آنجا می گذشت دلش به حال پیرمرد سوخت و یک کوپِک از جیبش درآورد و کف دست او گذاشت. بازرگان ثروتمند وقتی سخاوت دهقان تنگدست را دید احساس سرشکستگی کرد و به غرورش برخورد اما چون پول به جانش بسته بود و دلش نمی آمد که حتی یک کوپِک از کیسه خودش خرج کند ...
٢٠٩۴٧/
س۵٢٨