مردی که زیاد نمیدانست
روزگاری مرد جوان و ساده دلی زندگی می کرد. او هفت سال پیش یک نعلبند کار کرده بود و یک روز تصمیم گرفت به خانه برگردد. نعلبند برای هفت سال کار او، یک تکه بزرگ نقره به او داد و او هم نقره را توی یک کیسه انداخت و به راه افتاد. در طول راه ماجراهای مختلفی برای او پیش آمد، اما سرانجام دست خالی به خانه رسید. می دانید چرا!؟
روزی روزگاری مرد جوان و ساده دلی زندگی می کرد. مرد جوان که هفت سال پیش یک نعلبند کار کرده بود، یک روز تصمیم گرفت به خانه برگردد.
نعلبند برای این هفت سال کار، یک تکه بزرگ نقره به او داد و گفت:
«این هم مزد تو!»
مرد جوان، نقره را توی یک کیسه انداخت و راه افتاد.
.
.
مرد چاقو تیز کن گفت: وقتی جیبم پر از پول است چرا خوشحال نباشم؟ ببینم این غاز قشنگ را از کجا آورده ای؟
گوسفند را با آن عوض کرده ام.
_ گوسفند را از کجا آورده ای؟
_گاوم را با آن عوض کرده ام.
_گاو را از کجا آورده بودی؟
_اسبم را با آن عوض کرده.
_ اسب را از کجا آورده بودی؟
_ آن را با یک تکه نقره عوض کردم.
_ نقره را از کجا آوردی؟
_مزد هفت سال کارم بود.
٢/
م ۴۴٨ ر