افسانهی روباه حیلهگر
روباهی بود که مثل همه روباهها پوزهاش باریک بود و دمش دراز، بدجنس و حقهباز و تنبل. صبح تا شب در خانهاش یا چرت میزد یا نقشه میکشید که چطور سر این و آن کلاه بگذارد. در همسایگی روباه، خرچنگ و لاکپشتی خانه داشتند که ساده و مهربان بوده، با هم کار میکردند و کاری هم به کسی نداشتند. روزی موقع درو کردن گندمها، روباه حقهای سوار کرد و خواست تا حاصل زحمت لاکپشت و خرچنگ را از دست آنها بِرباید…
روباه به سادگی آنها خندید و رفت زیر سایهی درختی دراز کشید. هوا گرم بود. خرچنگ و لاکپشت کار میکردند و عرق میریختند. روباه هم زیر سایهی درخت چرت میزد و هر چندوقت یکبار فریاد میزد: «ای داد و بیداد، ای امان. عجله کنید ای دوستان. کمرم زیر فشار کوه خرد و خمیر شد. عجله کنید، بجنبید، دیر شد.»
لاکپشت و خرچنگ، گندمها را چیدند، بعد هم آنها را کوبیدند. آنوقت دوتایی فریاد کشیدند: «روباه جان، بیا گندمها را تقسیم کنیم.»
روباه نالهکنان از راه رسید و گفت: «عجب کار سختی بود، کمرم له شد.»
لاکپشت مشغول تقسیم کردن گندمها شد. روباه نگاهی به گندمها انداخت و به خودش گفت: «به زودی تمام اینها مال من میشود.»
بعد به خرچنگ و لاکپشت نگاه کرد. پشت گوشش را کمی خاراند...
٣٩٨
٢/
الف ۶۴۱ ش