درخت آرزو
داستان از زبان یک درخت بلوط (درخت آرزو) تعریف میشودو به موضوع انساندوستی می پردازد؛ اینکه اگرچه تنفر حسی است که همیشه وجود دارد، اما عشق قدرتمندتر است و میتواند تنفر را پاک کند.
اطلاعات زیاد و مفیدی را دربارهی درختان و حیوانها در اختیار مخاطب قرار میدهد.
یک درخت بلوط پیر توی محله هست که به خاطر برگهای قرمز زیبایش اسمش را گذاشتهاند «قرمزی». او درخت آرزوی محله است. هرسال، مردم آرزوهایشان را روی تکههای پارچه مینویسند و آن را به شاخههای درخت گره میزنند.
امسال خانوادهای جدید به محله اسبابکشی کردهاند، که البته حضورشان برای بعضی دیگر از اهالی خوشایند نیست. در بین ماجراهایی که برای دو خانوادهی این محله اتفاق میافتد، تجربهی قرمزی به عنوان «درخت آرزو» ، میتواند نقش مهمی در سرنوشت اعضای آن خانواده داشته باشد.
بخش های از کتاب:
« حرف زدن با درخت ها سخت است. ما زیاد اهل گپ زدن نیستیم. منظورم این نیست که از ما کارهای خارق العاده برنمی آید؛ از آن کارهایی که شما هیچ وقت نمی کنید. مثلا برای جوجه جغدهای سفید و کرکدار، گهواره می شویم؛ به خانه درختی های شل و وارفته استقامت می دهیم؛ فتوسنتر می کنیم. اما این که با آدم ها حرف می زنیم یا نه، باید بگویم... نه زیاد. »
.
.
« شاید الان به این فکر می کنید چرا سر زنگ علوم که درس «مام طبیعت دوست ماست» را می خواندید، کسی به شما نگفت درخت ها حرف می زنند. تقصیر معلمتان نیست؛ به احتمال زیاد خودش هم نمی داند درخت ها می توانند حرف بزنند. بیشتر آدم ها این را نمی دانند. »
.
.
.
«پوسته ی رگه دار و قرمز-خاکستری دارم، با برگ های چغر و تیزتیزی و ریشه های سرسخت و جست و جوگر؛ و اگر تعریف از خود نباشد، توی این خیابان، من بهترین رنگ پاییزی را دارم. صفت قرمز، به تنهایی برای توصیف رنگم کافی نیست. اگر ماه اکتبر به سراغم بیایید، به نظر می آید آتش گرفته ام. جای تعجب است که هر پاییز، آتشنشانی سعی نمی کند با آبپاش خاموشم کند!»
٩۱۴/