کودک، سرباز و دریا
فرانسه در جنگ جهانی دوم به اشغال ارتش آلمان نازی درمیآید. در یکی از دهکدههای فرانسه، پسرکی دوازده ساله که همچون مردم دیگر به علت ازدست رفتن آزادی دلگیر و افسرده است، به این فکر میافتد که با جمع کردن دوستانش، همدوش دیگر مبارزان، علیه سربازان آلمانی بجنگد. عشق او به میهن، صلح و آزادی باعث میشود که به یاری دوستانش- برادر و خواهری شجاع – در ماجرایی بزرگ و خطرناک وارد شود.
پس از جنگ، اگرچه مردم پیروز میشوند، اما پسرک که اکنون نوجوانی رشدیافته است، خوب میداند که مبارزه بزرگتری در پیش است: مبارزه به خاطر صلح.
در طول ماجراها و درگیریهای این مبارزه، پسرک با سربازی آلمانی – که خود چندین فرزند دارد و مخالف جنگ است – آشنا میشود و رابطهی عاطفی و انسانی عمیقی بین آن دو به وجود میآید؛ رابطهای که مهربانی و لطف خاصی به این اثر بخشیده است.
«پییر» گرمای روز را حس میکرد. می خواست سرش را بر زمین بگذارد و به تپش قلبش گوش بدهد، درست مانند بچهای روی سینهی مادرش. قلبش به شدت میتپید. چه اهمیتی داشت اگر این خورشید و آسمان لاجوردی او را به یاد خانم سوشه، مارتیه یا مادرش میانداخت؟
آن چه مهم بود «زندگی» بود. زندگی با گنجهای بزرگی از امید و عشق و هر کسی میتوانست سهمش را از آن برگیرد. بله، او درس خواهد خواند و روزی این حقیقت ساده را که در یک غروب فوریه کشف کرده بود، به همه خواهد گفت که ورای نفرت و پیکار، عشق و صلح وجود دارد. صلحی که او مصمم بود به نوبهی خود از آن دفاع کند. در راه صلح مبارزه خواهد کرد تا بچههای دیگر، بعدها، نفرت و وحشتی را که او شناخته بود، نشناسند؛ زیرا آنهایی که تقدیر شومی داشتند، آنهایی که به دام افتاده بودند، شکنجه شده و از نزدیکان خود جدا شده بودند، هرگز این نفرت را فراموش نخواهند کرد.
پییر، سپس به دریا نگریست که آهنگ جاودان و یک نواختش را زمزمه میکرد. به نظر میرسید که دریا هم در هیجان پییر شریک است. اندیشهی او بزرگ شده بود و همه چیز را دربرمیگرفت. در یک دایرهی عظیم، همهی بچههای دنیا، در ساحل همهی دریاها، کودکان همهی کشورها، از هر نژاد برای صلح دعا میکردند تا همه زندگی کنند و نفرت و ترس از جهان رخت بربندد. همهی بچهها لبخند میزدند. پییر با احساسی از خوشبختی دستش را به سوی آنها دراز کرد...
آقای پیشون به او نزدیک شد و نگاهش کرد. حس کرد که پسرک دگرگون شده است. چشمانش دوباره درخشان و سرشار از زندگی شده و گونههایش از شدت هیجان برافروخته است. بدنش استوار و پشتش راست است.
ـ پییر تو را چه میشود؟ پسرک نگاه گرمی به معلمش انداخت.
ـ من خوشبخت هستم.
آقای پیشون که هیجان او را حس میکرد، نیازی به سوال کردن نداشت. با وجود این پرسید: «میتوانی به من بگویی چرا؟»
ـ چون میخواهم مبارزه کنم.
ـ مبارزه به خاطر چه؟
نوبت پییر بود که لبخند بزند: به خاطر صلح...
٩۱۴/
ک ٩۱۵ ف