پاستیل های بنفش
چقدر خوبه دوستی داشته باشی که به اندازهی تو عاشق پاستیلهای بنفش باشه! اما اگه اون یه موجود خیالی باشه که فقط تو میبینی، چی؟!
"جکسون" یه پسر منطقیه و از خیالبافی خیلی بدش میآد! اما یه روز میفهمه که آدمها همیشه هم دنبال شنیدن واقعیت نیستن. اون توی هفت سالگی با یه اتفاق عجیب روبرو میشه و برای اولین بار یه دوست خیالی رو میبینه که همه جا باهاشه!
جکسون خیلی گیج شده... و اینجاست که دیگه فهمیدن مرز بین خیال و واقعیت خیلی سخته...!
پس از این که پدر جکسون به بیماری ام اس مبتلا میشود و کار خود را از دست میدهد، خانواده دوران سختی را پشت سر میگذارند. آنها بسیاری از روزها چیزی برای خوردن ندارند و جکسون و خواهر کوچکش با اختراع یک بازی سعی می کنند تا گرسنگی را کمتر احساس کنند؛ اما پس از مدتی اوضاع بدتر میشود. پدر و مادر قادر به پرداخت اجاره خانه نیستند و جکسون و خواهرش باید خود را برای زندگی در یک مینی ون آماده کنند.
پدر و مادرش با خوش بینی و شوخ طبعی تلاش می کنند آنها را وارد مشکلات خودشان نکنند؛ اما جکسون که قبلا هم مدتی را در ون زندگی کرده بود، از این شرایط و همین طور از دست پدر و مادرش بسیار عصبانی است چراکه آنها واقعیت را به او نمیگویند. برای همین تصمیم میگیرد از خانه فرار کند. او نامهای به آنها مینویسد؛ اما پیش از این که فرار کند، پدر و مادرش نامهی او را ییدا و با او صحبت میکنند. جکسون آرام میشود و پدر و مادر هم به او قول میدهند که دیگر هرگز واقعیت را از او پنهان نکنند و به عنوان نخستین واقعیت به او میگویند که زندگی بالا و پایین زیاد دارد و ولی هرگز نباید امید را از دست داد.
/٩۱۴