از من نخواهید لبخند بزنم
Don't make me smile
چارلی یازده سال دارد، او مثل بچه های دیگری که در این سن هستند حساس است و خودش هم می داند. برای نمونه هر وقت با مادر و پدرش فیلم غصه داری تماشا می کند، اولین فردی است که به هق هق می افتد و یا احساسات اش سر کوچکترین موضوعی به شدت جریحه دار می شود. زمانی که پدر و مادر چارلی با هم ازدواج کردندT عاشق هم بودند ولی خیلی وقت است که با هم خوشبخت نیستند. برای همین تصمیم گرفتند از هم طلاق بگیرند.
به نظر چارلی طلاق مثل این است که پدر و مادرت جلوی چشمت دوچرخه ی صفر کیلومترت را با ماشین زیر بگیرند. یعنی می بینی که چه اتفاقی دارد می افتد، اما ماشین دیگر راه افتاده و هیچ کاری نمی توانی بکنی. دوچرخه تکه تکه شده و دیگر هیچ وقت مثل روز اولش نمی شود.
چارلی برای اینکه مادر و پدرش از هم جدا نشوند کارهای مختلفی انجام می دهد ولی هیچ کدام فایده ای ندارد. او دیگر توجهی به دوستان، بازی ها، درس و خوراکی های مورد علاقه اش نمی کند تا جایی که مادر و پدرش تصمیم می گیرند او را پیش روانشناس کودک ببرند.
نویسنده شرایطی را که چارلی با آن درگیر است و راهکارهایی که برای رهایی از این درگیری ها برمی گزیند با زبانی طنز روایت می کند؛ طنزی که خواننده ی کتاب را می خنداند و او را با دردی که کودکان در آستانه ی جدایی والدینشان و پس از آن متحمل اند، آشنا می سازد.
- این کتاب جلد نخست از مجموعه ی دو جلدی است. جلد دوم این مجموعه «ازدواج مادرم و بدبختی های دیگر» نیز به فارسی ترجمه شده است.
در جلد اول یعنی از من نخواهید لبخند بزنم، چارلی بیشتر از احساساتش حرف میزند؛ از اینکه بعد از شنیدن این خبر از پدر و مادرش چه چیزهای سادهای برایش سخت شده، چیزهایی مثل لبخند زدن یا حرف زدن. صحبت کردن با پدر و مادرش او را اذیت میکند. مجبور است با کسانی مثل دکتر جرارد، روانشناس کودکان، هم حرف بزند. پدر و مادرش سعی میکنند کاری کنند احساس راحتی کند، اما او چیزی نمیخواهد جز اینکه پدرش دوباره به خانه برگردد و با او و مادرش زندگی کند.
در جلد دوم یعنی ازدواج مادرم و بدبختیهای دیگر، اوضاع پیچیدهتر میشود. مردی به نام بن وارد زندگی مادر چارلی میشود، حالا چارلی باید با همسر جدید مادرش و فرزندان او، لیدیا و توماس هم کنار بیاید. توماس پسر کوچکی است که چارلی مجبور است اتاقش را با او شریک شود و این تغییرات برای چارلی زیاد است!
بخشی از کتاب:
«طلاق». من هیچ وقت این کلمه را درست نفهمیده بودم. فکر می کنم مثل مرگ از آن کلمه هایی است که می دانی که برای خیلی از آدم ها پیش می آید. اما تا وقتی دور و بر خودت پیش نیامده، توجه ی به آن نمی کنی.
اصلا راستش فکر می کنم تا قبل از این، دیکته ی کلمه ی طلاق را بلد نبودم. چون نوشته اش را ندیده بودم. مطمئنم تا حالا توی لیست نبوده. لابد دیکته ی کلمه های ناراحت کننده را آدم باید خودش یاد بگیرد.
/٩۱۴