ماه بر فراز مانیفست
آبیلین دختر دوازده ساله ای است که پدرش، گیدئون تاکر، او را به شهر مانیفست در کانزاس نزد یک دوست قدیمی می فرستد، شهری که خود بخشی از دوران کودکی و جوانی اش را آنجا سپری کرده است.آبیلن ، احساس تنهایی و طردشدگی می کند. پدرش او را سوار قطار کرده تا زمانی که خودش مشغول کار بر روی راه آهن است، آبیلن، تابستان را در کنار دوستی قدیمی سپری کند. آبیلن که وسایل بسیار کمی همراه خود دارد، در مانیفست در ایالت کانزاس از قطار پیاده می شود تا درباره ی کودکی پدرش اطلاعاتی به دست آورد. آبیلن که داستان های زیادی درباره ی مانیفست شنیده، با دیدن این محله ی قدیمی که اکنون متروک و بی امکانات شده، بسیار ناامید می شود. اما پس از یافتن جعبه سیگاری پنهان شده و پر از یادگاری های قدیمی، از جمله نامه هایی که در آن ها نام جاسوسی به نام رتلر ذکر شده، ناامیدی اش خیلی سریع جای خود را به شور و هیجان می دهد. این نامه های اسرارآمیز، آبیلن و دوستان جدیدش، لتی و روثان، را به ماجراجویی ای شگفت انگیز و پیگیری ماجرای آن جاسوس رهسپار می کند. آبیلن درمی یابد که تاریخ مانیفست سرشار از اسرار و شخصیت های متنوع و مرموز است-و با آشکار شدن هر کدام از این اسرار، شخصیت اصلی داستان شروع به در هم تنیدن داستان خود در تار و پود این شهر می کند.
این اثر برنده ی جایزه ی نیوبری سال 2011
آقای گیدئون شغل ثابتی ندارد. دائم در سفر است و دخترش آبیلین را هم با خود میبرد. پدر که نگران آبیلین است او را به شهر مانیفست میفرستد که رازهایی دارد. دوشیزه سادی، پیشگوی شهر داستانهایی برای آبیلین تعریف میکند که همهی مردم مانیفست در آن حضور دارند جز پدرش! (برگرفته از توضیحات پشت جلد کتاب)
بخش های از اثر:
قاتل واقعی جونیور، فین بود که خیال داشت جینکس را مقصر
معرفی کند. پشت سر جینکس می رفته که از چیزی می ترسد و از هول،
پایش توی یکی از تله های تامپسون گیر می کند، می افتد و سرش به
قطعه سنگی می خورد.
.
.
در شهر ما تعداد بچه ها کم است و شاید به همین دلیل بچه های این شهر با بچه های شهرهای دیگر فرق دارند، مثلا بانی یک دختر ریزه میزه است که بهترین دوست من به حساب می آید. آن قدر قدکوتاه است که می تواند بدون خم شدن از زیر میز ناهارخوری رد شود. یک بار سعی کردم این کار را بکنم، اما نزدیک بود گردنم قطع شود. اسم واقعی اش استلاهافر است و پدرش صاحب سالن عزاداری. او همه را مجبور کرده بانی صدایش بزنند. پدرش از تیم بیس بال حمایت می کرد، برای همین اسم ما را گذاشته بودند: جوخه ی مرگ هافر. البته خیلی هم بی معنا نبود، چون اسم اصلی تیم ما دزدهای دریایی بود و روی کلاه های مان عکس جمجمه و اسکلت آدمیزاد.
.
.
.
«خاطرات مثل آفتاب هستند. گرمتان می کنند، حس خوبی می دهند، اما نمی توانید آن ها را نگه دارید.»
.
.
«وقتی رنج وجود دارد، به دنبال دلیل می گردیم. این دلیل، به راحت ترین شکل در درون آدم یافت می شود.»
٩٢۴/