پروانه

دسته : عاطفی
زیر رده : داستانک
گونه : فانتزی
گروه سنی : ٩ تا ۱٢ سال
نویسنده : غزاله احمدی

دو تا از پروانه‌ های محلّه ‌مان به سویم می ‌آیند. ناخودآگاه می‌ ایستم. آن‌ ها با لبخند کنارم فرود می ‌آیند.

شرح داستان

پروانه

لبخندی بر لب دارم. بال‌ هایم را طوری وا می ‌کنم که در معرض دید تمام دوستان و همنوعانم باشد. لبخندم سراسر غرور بود. از این که تمامی پروانه ‌ها حسرت بال ‌هایم را می ‌خوردند لذّت می ‌بردم. حتّی می‌ توانستم حسرت را در چشمان زنبورهای محلّه ‌مان هم ببینم. این باعث می ‌شد برتری ‌ام را از هر کس دیگری بیشتر قبول داشته باشم.

دو تا از پروانه‌ های محلّه ‌مان به سویم می ‌آیند. ناخودآگاه می‌ ایستم. آن‌ ها با لبخند کنارم فرود می ‌آیند. یکی از آن‌ ها می ‌گوید: می‌ آیی بازی کنیم؟ با اخم می ‌گویم بال‌ هایم  را نمی‌ بینی؟ خراب می‌ شوند. آن دو با ملایمت بال‌ هایم را نوازش کردند و گفتند خواهش می ‌کنیم بیا دیگر! با عصبانیت آن ‌ها را کنار زدم و گفتم نمی ‌خواهم و آن‌ ها را به سمت دیگری هل دادم. با ناراحتی از من دور شدند. همان موقع یکی از شاخه ‌های درخت بر روی بال ‌هایم افتاد. از درد در خودم جمع شدم. فریاد زدم و جهان مقابل چشم‌ هایم تاریک شد.

با حسّی دردناک چشمانم را باز کردم. از دیدن کسانی که کنارم بودند تعجّب کردم. نگرانی را از چشمانشان می ‌خواندم. نگاهم به همان دو پروانه ‌ای افتاد که پیشنهاد بازی به من داده بودند. آرام آرام گریه می ‌کردند. شرمگین بلند شدم امّا با دیدن بال ‌هایم زبانم بند آمد. پروانه‌ی بزرگ دیگری به من نگاه می‌کرد. گفتم چه شده؟ او شرمگین گفت نمی‌توانی پرواز کنی!

غزاله احمدی، 16ساله

کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان شماره سه ساری