آدمی از جنس خدا

دسته : عاطفی
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ۱٠ تا ۱٨ سال به بالا
نویسنده : رامین نارویی

دخترکی در یکی از روزهای برفی زمستون اومد توی این دنیا پر زرق و برق، سرنوشتش از همون روز اول رقم خورد. داخل یه خانواده ای که محبت و دوستی داخلش معنایی نداشت. مادرش کار میکرد تا خرج زندگی را در بیاره؛ پدرش هم عملی بود. پدرش میخواست مادر دخترک معصوم رو هم آلوده کنه ولی مادر بخاطر آینده دخترش تسلیم خواسته همسرش نمیشد.

نوشته ی عضو ارشد مرکز آفرینش های ادبی استان سیستان و بلوچستان شهرستان زاهدان

شرح داستان

دخترکی در یکی از روزهای برفی زمستون اومد توی این دنیا پر زرق و برق، سرنوشتش از همون روز اول رقم خورد. داخل یه خانواده ای که محبت و دوستی داخلش معنایی نداشت. مادرش کار میکرد تا خرج زندگی را در بیاره؛ پدرش هم عملی بود. پدرش میخواست مادر دخترک معصوم رو هم آلوده کنه ولی مادر بخاطر آینده دخترش تسلیم خواسته همسرش نمیشد. مادر با یک بچه کوچیک به بغل به خدمتکاری در خانه های مردم و گدایی می پرداخت. دستهای مادر که باید او را نوازش کند لباس های مردم رو نوازش می کرد! چند سال گذشت دخترک بزرگ شد و وضع و حال زندگیشان خراب و خرابتر شده بود. دخترک با گشتن داخل زباله ها چیزی برای خوردن پیدا می کرد تا خودشو سیر کنه. دستهایش سیاه و زبر شده بودن؛ دستهای لطیف و قشنگش دیگه اون دستهای زیبا نبود با مانتویی که مادرش با زحمت زیاد چهل تکه رو به هم وصله زده بود تا شبیه مانتویی برای دخترش بشه. صبحهای سرد زمستون که باد هو هو میکرد به مدرسه میرفت. دوستاش مسخرش میکردن. همه ازش دوری میکردن دخترک پرخاشگر شده بود. از همه فاصله میگرفت به جایی رسید که مسئولان مدرسه مانع ورودش به مدرسه شدن. امید دخترک به پایان رسید. آرزوهایش نقشه بر آب شد از شهر علم و دوستی محروم شد. بغض کرد و به طرف خانه راه افتاد. خسته شد؛ یه گوشه ای نشست بعد از مدتی آدم یا بهتر بگم فرشته الهی زمینی آمد کنارش نشست؛ این فرشته با مهربانی و کشیدن دست نوازش به سر دخترک او را آرام کرد. دخترک شروع به گفتن زندگیش کرد و اشک میریخت فرشته زمینی که طاقت اشکهای دخترک رو که مثل گوهر به روی زمین میفتاد رو نداشت برای همین دست به کار شد با دخترک به خونشون رفت تا با پدر و مادر و وضع زندگیشان آشنا شود فرشته با خودش گفت: اینجا شبیه هر چیز هست الا خونه!!! خونه ای که توش محبت و مهربانی و دوستی نبود همه جا سیاه و تیره و تار بود. دخترک مادرشو صدا زد مادرش با لباس کهنه و پاره پاره گل گلی اومد با فرشته سلام و احوال پرسی کرد فرشته گفت: چیکار میکنی؟ کارت چیه؟ مادر گفت:کلفتی تا شکم این بچه رو سیر کنم،خرج اعتیاد همسرمو در بیارم.

فرشته جا خورد گفت: این همه سختی و کار بر دوش یه نفر اونم یه زن که وظیفه اصلیش مادری کردن بر فرزندش هس، مادری که باید مامن و جایگاه امنی برای فرزندش باشه تا فرزندش کنارش احساس شادی و امنیت کنه ولی افسوس...فرشته نتوانست این صحنه رو تحمل کنه از دخترک خداحافظی کرد و رفت از همونجا. ولی فکر و ذکرش دخترک بود. فرشته با کمک و همراهی آدمایی از جنس خودش )فرشته های الهی زمینی( روز بعدش اومد خونه دخترک کمکش کنن، پدرشو برای درمان به یک مکان مناسب و آرام فرستادن و مادرشم هم که دیگه برای مردم کار نکنه، گفتن: چه کاری بلدی مادر دخترک گفت: کار دست بلدم درست کنم مثل بافتنی ، سوزن دوزی و...

فرشته گفت: خیلی خوب، کارهایی که با دست درست میکنی رو داخل یک فروشگاه دوستان بفروش می ذاریم تا با فروش اونا بتونی زندگیتو سر و سامان بدی الان دخترک دارای خانواده سالم و با نشاط هست به لطف فرشته الهی زمینی...

به خاطر بسپار!همراهی خدا با انسان مثل نفس کشیدن است

آرام،بیصداوهمیشگی...

مشخصات داستان
سال تولید : ۱٣٩۶
زبان : فارسی