آرزوی گنجشک

آرزوی گنجشک

دسته : عاطفی
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : فراواقعی(سورئال)
گروه سنی : ٧ تا ٩ سال
نویسنده : یکتا موسوی

گنجشک کوچولو سرش را دزدید و سنگی از بغل گوشش گذشت. هنوز بال کوچکش خوب نشده بود . گنجشک کوچولو از اینکه مدام توی کوچه های شهر دنبال سرپناهی بگردد خسته شده بود. دلش یک خانه امن می خواست . روی سیم برق نشست

شرح داستان

گنجشک کوچولو سرش را دزدید و سنگی از بغل گوشش گذشت. هنوز بال کوچکش خوب نشده بود . گنجشک کوچولو از اینکه مدام توی کوچه های شهر دنبال سرپناهی بگردد خسته شده بود. دلش یک خانه امن می خواست . روی سیم برق نشست و با حسرت آسمان را نگاه کرد.ناگهان چشمش به کلاغی افتاد که در آسمان می چرخید وبا صدای گوش خراشش آواز می خواند. کلاغ گنجشک را دید به کنار اوآمد وروی سیم برق نشست و حال و احوالش را پرسید . گنجشک با ناراحتی ماجرای بچه ها، سنگ و فرار کردن هایش را برای کلاغ گفت. کلاغ گفت :توی این شهر فقط کبوترها مزه آرامش را می چشند وبرای همیشه خوش به حالشان است.

 گنجشک گفت: چرا؟.کلاغ گفت: چون آنها مهمان خانه کسی هستند که همه آدم ها دوستش دارند و به او احترام می گذارند.

 گنجشک با ناراحتی گفت:من از دست آدم ها فراری ام . بعد تومی گویی بروم خانه یک آدم ! کلاغ گفت: این آدم با همه آدم ها فرق دارد مهربان و با سخاوت است. البته من او را ندیده ام فقط سقف طلایی خانه اش را هر روز می بینم. بیشتر موقع ها هم که غذا گیر نمی آورم با خیال راحت به خانه او می روم . آخر آنجا تنها جایی است که هیچ کس از دیدن من ناراحت نمی شود و از قارقارم بدش نمی آید.گنجشک حرف های کلاغ را باور نداشت ولی واقعا دلش یه جای امن می خواست . مسیر را از کلاغ پرسید . سقف زرد و طلایی و انبوه کبوترها و مردی که با احترام به آنها گندم می دادند.خیلی برای گنجشک جالب بود . گوشه ای نشست بال کوچکش حسابی درد می کرد. زخمش هنوز خوب نشده بود.از این همه پرواز خسته شده بود. با دیدن کبوترها و آرامشی که داشتند از ته دل آرزو کرد کبوترباشد.  یکدفعه بچه ای به او نزدیک شد. انگار چیزی در دستش بود. گنجشک کوچولو خیلی ترسیده بود . فکرکرد سنگ کوچکی دردستش قایم کرده است. خواست بال باز کند و پرواز کند ولی بالهای کوچک و زخمی اش توان پریدن نداشت . خودش را  به گوشه ای رساند و به  گنبد طلایی نگاه کرد. در حالی که نفس نفس می زد گفت: ای صاحب این گنبد طلایی کمکم کن.پسر به گنجشک نزدیک شد.دستش را دراز کرد . یکدفعه مردی از راه رسید و گفت : پسر جان این زبانبسته را ولش کن . مرد گنجشک کوچولو را گرفت و بادلسوزی بهبالهایش نگاه کرد.او راباخودش برد. گنجشک فکرکردکارشدیگر تمام است.اما مرد بالهای زخمی گنجشک را بست و برایش دانه و آب آورد. بعدا گنجشک فهمید مرد خادم حرم امام رضا بود. گنجشک از آن روز به بعد میان کبوتر های حرم پرواز میکرد و به آقای خوب و مهربان که صدایش را شنیده بود و برایش کمک فرستاده بود سلامی کرد .

السلام علیک یاامام الرئوف

یکتا موسوی


مشخصات داستان
سال انتشار : ۱٣٩۶
سال تولید : ۱٣٩۶
زبان : فارسی