عمه ربابه
صدای زنگ در كه بلند میشد، همه من را به یاد میآوردند و با مهربانی صدایم میكردند. صدای مادر بود. گفتم، بله و قبل از آنكه جوابی بشنوم، خودم به طرف در دویدم. در را باز كردم. عمهربابه بود. عمهی مادر كه در باغ سرهنگ زندگی میكرد. زنبیلی توی دستش بود و دو تا جوجه توی آن ایستاده بودند و جیكجیك میكردند.
صدای زنگ در كه بلند میشد، همه من را به یاد میآوردند و با مهربانی صدایم میكردند. صدای مادر بود. گفتم، بله و قبل از آنكه جوابی بشنوم، خودم به طرف در دویدم. در را باز كردم. عمهربابه بود. عمهی مادر كه در باغ سرهنگ زندگی میكرد. زنبیلی توی دستش بود و دو تا جوجه توی آن ایستاده بودند و جیكجیك میكردند. دستم را به طرف زنبیل دراز كردم و گفتم: «چهقدر قشنگند.»
عمهربابه گفت: «از آنها قشنگتر این است كه بچه به بزرگترش سلام كند.»
فوری گفتم:«سلام.»
جواب سلامم را داد. بعد زنبیل را به طرف من گرفت. انگار از برق نگاهم چیزهایی فهمید؛ چون خندید و گفت: «جوجهها مال خودم هستند. دیدم میآیم عید دیدنی، تنها میمانند، آنها را هم آوردم.»
گفتم: «بفرمایید!»
مادر از پلهها پایین آمد. به طرف عمهربابه رفت و دست او را گرفت.
عمهربابه به اتاق آمد من هم با زنبیل جوجهها وارد اتاق شدم. مادر نگاهی به عمهربابه كرد و وقتی دید، او متوجه نیست، با چشم و ابرو به من فهماند كه جای جوجهها توی حیاط است. من هم كه میدانستم عمهربابه جوجههایش را دوست دارد، گفتم: «ولی عمهربابه ناراحت میشود.»
عمهربابه به من نگاه كرد و گفت: «از چی عمه جون؟»
مادر با دستپاچگی گفت: «از هیچی. كسی كه چیزی نگفت.»
بعد هم چنان اخمی به من كرد كه جوجهها را همانجا گذاشتم و به آن اتاق رفتم.
عمهربابه من را صدا كرد و گفت: «بیا چهار تا دانه گندمی، خرده نانی چیزی به این زبان بستهها بده به این زبان بستهها كه تلف شدند از بس جیكجیك كردند.»
هنوز از جایم بلند نشده بودم كه صدای بابا از توی حیاط بلند شد: «شوكت خانم! شوكت خانم! مهمان داریم.»
مادر روسریاش را سرش انداخت. بعد هم كنار در ایستاد و به عمهربابه گفت: «شرمنده، مثل اینكه با دوستانش آمده. شما تشریف بیاورید توی این اتاق.»
عمهربابه هم با كمك من به این اتاق آمد. مهمانها كه به اتاق آمدند، در میانی باز شد و بابا با زنبیل جوجهها وارد شد. نگاهش به من افتاد و گفت: «مادرت راست میگوید، تو خیال بزرگشدن نداری؟ اینجا اتاقپذیرایی است یا مرغدانی؟»
مادر مثل جرقه از جا پرید و جلو آمد دستش را به طرف زنبیل دراز كرد و گفت:«عباس آقا…»
اما قبل از آنكه حرفی بزند، صدای عمهربابه بلند شد و گفت: «سلام عباس آقا. عیدتان مبارك، عید كه با بداخلاقی سازگار نیست…
بابا كه تازه متوجه عمهربابه شده بود، لبخند زد و به طرف عمهربابه رفت و گفت: «سلام عمهربابه! شما كه قرار بود فردا تشریف بیاورید.»
عمهربابه آهی كشید و گفت: «خُب مهمان ناخوانده شدیم و امروز آمدیم.»
مادر جلو آمد و گفت: «این چه حرفی است میزنید عمهجان. قدم شما و جوجههایتان روی چشم…»
بابا زنبیل جوجهها را كنار عمهربابه گذاشت و بدون آنكه چیزی بگوید، پیش مهمانها رفت. عمهربابه به من كه ایستاده بودم، نگاه كرد و گفت: «خب بچه كه ندارم. سیدآقا هم كه تنهایم گذاشت و رفت. دلم را به این جوجهها خوش كردهام…»
دلم برای عمهربابه سوخت. خندیدم و گفتم: «خیلی قشنگند.»
عمهربابه هم خندید و گفت: «قشنگتر از آن این است كه بروی و برایشان دانه بیاوری.»
گفتم: «چشم و به آشپزخانه رفتم.»
مهمانهای بابا كه رفتند، بابا آمد و روبهروی عمهربابه نشست و مشغول صحبت شد. برای جوجهها دانه ریخته بودم و آنها كمی ساكت شده بودند.
مادر برای درستكردن شام به آشپزخانه رفت. بابا هم رفت تا چیزهایی را كه مادر گفته بود، بخرد. من هم حوصلهام سر رفته بود. اولش از جوجهها خیلی خوشم آمد، اما از وقتی كه به خانهی ما آمده بودند، برایم دردسر داشتند. مادر گوشم را پیچانده بود و بابا دعوایم كرده بود. به آشپزخانه رفتم. مادر برگشت و گفت: «تو پیش عمهربابه مینشستی كه حوصلهاش سر میرود.»
گفتم: «خودم هم حوصلهام سر رفته است.»
مادر گفت: «حالا یك روز كبری و ممدلی نیستند. نگاه كن چه حوصلهاش سر رفته. وقتی هم كه با هم هستید، نزدیك است پوست از كلهی هم بكنید و همدیگر را كچل كنید.»
به ناچار به اتاق برگشتم. بابا با یك عالمه سیبزمینی و پیاز و سبزی و چیزهای دیگر برگشت. كمكش كردم چیزهایی را كه خریده بود به آشپزخانه بردم. هوا كمكم داشت تاریك میشد. با مادر مشغول كار بودیم كه صدای در بلند شد. با شادی از آشپزخانه بیرون دویدم و در را باز كردم. ممدلی و كبری بودند. گفتم: «ای بدجنسها كجا بودید؟ حوصلهام سر رفت.»
ممدلی گفت: «هر جا بودیم از دست شما راحت بودیم. ما كه اصلاً حوصلهمان سر نرفت.»
ادایش را در آوردم و به طرف آشپزخانه دویدم و گفتم: «كاش حالا هم نمیآمدید. من كه دروغ گفتم؛ حوصلهام اصلاً سر نرفت. تازه كلی با جوجهها بازی كردم.»
مشغول كمككردن به مادرم بودم كه باز هم یكی گوشم را گرفت و مثل شیر سماور چرخاند. داد زدم. مادر برگشت و گفت: «خجالت نمیكشی ممدلی.»
ممدلی جوراب عیدش را كه سفید بود، نشان داد و گفت: «آخه جای جوجه توی اتاق است. نگاه كن روی فرش راه رفتهاند و كثیف كردهاند. بفرما این هم از جوراب من.»
بعد هم جورابش را درآورد و با دو انگشتش جلویم گرفت و گفت: «بفرما زود خودت آنها را بشور.» و قبل از آنكه چیزی بگویم از آشپزخانه بیرون رفت.
مادر نگاهم كرد و سر تكان داد و گفت: «جوجههای عمهربابه هم عجب دردسری شدهاند.»
گوشم را گرفتم و بیرون رفتم. جوراب را شستم و روی بند آویزان كردم و به اتاق رفتم. به عمهربابه گفتم: «عمهجان آنها را توی زنبیل بگذارم؟»
عمهربابه گفت: «بله، عمه، خواب كه بودم انگاری پایم به زنبیل خورده. زنبیل افتاده و جوجهها درآمدهاند.»
جوجهها را گرفتم. از دستشان لجم گرفته بود. از صبح به خاطر آنها چندبار گوشم را پیچانده بودند. میترسیدم تا عمهربابه و جوجههایش از خانهی ما بروند، گوشی برایم باقی نماند.
كبری سفره را پهن كرد و غذا را آوردیم. مادر یك پیاز بزرگ خرد كرد و به دستم داد تا كنار آبگوشت توی سفره بگذارم. هنوز پیاز توی سفره نیامده بود كه عمهربابه مثل برق از جایش بلند شد. آن را از دستم گرفت و گفت:«كسی حق ندارد شبی مثل امشب، لب به پیاز بزند.»
همه به هم نگاه كردیم. مادر كه صدای عمهربابه را شنیده بود به اتاق آمد و گفت:«چی شده؟ چیزی توی پیازهاست؟»
عمهربابه بشقاب پیاز را به دست مادر داد و گفت: «شوكتخانم از قدیم گفتهاند شب جمعه پیازخوردن خوب نیست. زبانم لال، لب به پیاززدن همان و یك اتفاق بدافتادن همان.»
مادر گفت: «چشم! هر چه شما بفرمایید. شما خون خودتان را كثیف نكنید. بفرمایید شامتان را بخورید.»
بابا كه همیشه دوست داشت آبگوشت را با پیاز بخورد، سری تكان داد و گفت: «بله شما خُلق خودتان را تنگ نكنید، خب پیاز نمیخوریم.»
عمهربابه آرام شد و سر سفره نشست. بعد از شام ظرفها را به آشپزخانه بردیم. آن شب نوبت كبری بود كه ظرفها را بشوید. من به آشپزخانه رفتم. نگاهم به بشقاب پیاز افتاد. خیلی دلم میخواست بدانم راستی راستی اگر پیاز بخورم اتفاقی میافتد یا نه؟ یك تكه پیاز را برداشتم و گاز زدم. كبری برگشت و من را دید و گفت: «خاك بر سرم، مگر عمهربابه نگفت امشب نباید پیاز بخوریم.»
گفتم: «فقط یك ذره خوردم. تازه مگر امشب چه فرقی با بقیه شبها دارد؟»
كبری دستهایش را شست. فهمیدم خبرچینیاش گل كرده است. جلوی او ایستادم و گفتم: «به خدا كم خوردم.» بعد تكه پیاز را كه گوشهاش را با دندان كنده بودم، نشانش دادم.
كبری گفت:«چه یك ذره، چه ده ذره. پیاز، پیاز است.»
گفتم: «اگر چیزی نگویی، خودم همهی ظرفها را میشویم.»
كبری كمی این پا و آن پا كرد و بعد با التماس و خواهش من قبول كرد كه دست به ظرفها نزند و برای استراحت به اتاق برود و به حرفهای بزرگترها گوش بدهد.
خواب بودم و خواب یك عالمه پیاز میدیدم. خواب میدیدم كنار پیازها نشستهام و تندتند از آنها میخورم. كه یكدفعه با صدای داد و فریاد عمه ربابه از جا پریدم.
ـ پیشت! پیشت!… عباس آقا! با شوكتخانم! گربه جوجهها را برد.»
همه به اتاق آمدیم. مادر لامپ را روشن كرد. زنبیل عمهربابه روی اتاق ولو بود. یكی از جوجهها با ترس دور اتاق میچرخید و جیكجیك میكرد. جای آن یكی جوجه هم توی اتاق خالی بود و فقط پرهای او روی زمین ریخته بود. عمهربابه دستش را روی قلبش گذاشته بود و توی رختخواب نشسته بود. نگاهش روی همهی ما چرخید و گفت: «غلط نكنم كسی امشب توی این خانه پیاز خورده است.»
آب دهنم را قورت دادم.
مادر گفت: «عمهربابه خودتان كه دیدید، كسی لب به پیاز نزد. اصلاً از قدیمالایام گربه دنبال بوی جوجه بوده است. این ربطی به پیاز ندارد.»
عمهربابه گفت: «جوجهی نازنینم. بتركه شكمی كه شب جمعه پیاز لمبونده.»
قبل از آنكه كسی نگاهش به من بیفتد و از قیافهام بفهمد كه پیاز خوردهام، با سرعت به طرف آن اتاق رفتم كه بخوابم.
عمهربابه دو روز خانهی ما بود. این دو روز من مجبور شدم به جای كبری همهی ظرفها را بشویم تا مبادا خوردن پیاز را برای عمهربابه بگوید.
روزی كه عمهربابه میخواست برود از كنار باغچه گذشت. ایستاد و به باغچه نگاه كرد بعد زنبیل جوجه را به طرف من گرفت و گفت: «مال تو. اگر جوجه را توی این باغچه ول كنی، خیلی قشنگ میشود.»
با شنیدن این حرف، گوشم كه به خاطر جوجهها چندبار پیچانده شده بود، سوخت. دستم را كنار كشیدم و گفتم: «ولی عمهربابه قشنگتر از آن این است كه جوجه را توی باغچه سرهنگ میان آن همه درخت ول كنید.»
بابا و مادر سرشان را پایین انداختند و یواش خندیدند. ممدلی زنبیل را از دست عمهربابه گرفت و روی دوچرخه گذاشت تا همراه عمهربابه تا سر خیابان برود.
در حیاط كه بسته شد به كبری نگاه كردم و گفتم:«امروز دیگر خودت باید ظرفها را بشویی.» و طرف درخت انار دویدم تا در پشت آن لیلی بازی كنم.