شمارش لحظه ها

زیر رده : داستان کوتاه ، خاطره نویسی
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ۱۱ تا ۱٨ سال به بالا
نویسنده : سحرکاظمی

سرم را به شیشه ی ماشین تکیه داده بودم.تاچشمم کار می کرد بیابان خشک وکویری بود.انگاربیابان هم مثل من،لحظه شماری می کرد.توی ماشین اصلا جای راحت وخوبی نداشتم

شرح داستان

سرم را به شیشه ی ماشین تکیه داده بودم.تاچشمم کار می کرد بیابان خشک وکویری بود.انگاربیابان هم مثل من،لحظه شماری می کرد.توی ماشین اصلا جای راحت وخوبی نداشتم.مدام غر می زدم ،ناراحت بودم.مادر بزرگ ها وخواهرم سارا خیلی راحت لم داده بودندو یک جای میلی متری برای  من گذاشته بودند.هرچند من کوچکترین فرد بودم اما نه  تا این اندازه!مامان هم که راحت تر از بقیه جلو نشسته بود.گاه گاهی به ما که صندلی عقب نشسته بودیم میوه وآجیل وآب می رساند.تند تند میو های قاچ شده رابه دهان بابا هل می دادو می گفت :حواست باشه خوابت نبره.

بالاخره برای استراحت پیاده شدیم .دیگردوست نداشتم سوار ماشین شوم.واقعا جای مناسبی نداشتم.خیلی خسته بودم.مامان می گفت سحر جان اگر دوست داری کمی بیا جلو وتوی بغلم بنشین. بعدآرام  روبه سارا کرد وگفت این قدر بداخلاقی نکنیدبه خاطر مادربزرگ ها هم که شده کمی تحمل کنید. گناه دارند.

یکدفعه چشمم به گنبد طلایی افتاد.داشت مثل یک کلوچه ی طلایی وسط شهر می درخشید.شاید به خاطر اینکه دلم کلوچه می خواست گنبد مثل کلوچه بود. باخوشحالی فریاد زدم گنبد، گنبد!آخ جون راحت شدم بالاخره رسیدیم.همراه خانواده ومادربزرگ هایم برای زیارت به حرم رفتیم.توی شلوغی حرم غرق شده بودیم.ناگهان دیدیم که یکی از مادربزرگ ها نیست.کم کم قیافه ی مامان داشت دیدنی می شد.کاملا توی هم پیچیده بود.نگران این طرف وآن طرف می دوید.ولی دل  من نگران نبود.یادحرف های خانم مین جونگ دوست کره ای خاله افتادم.تعریف می کرد برای اولین بار که به مشهد آمده بودگوشی اش را توی صحن گم کرده بود.یکی از خادم ها به اوگفته بود اینجا چیزی گم نمی شود.بعد از گذشت مدتی  گوشی اش را پیدا کرده بود.اوراست می گفت:اینجا هیچ چیز وهیچ کس گم نمی شود..

اثر سحر کاظمی نوجوان 10 ساله از کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان مرکز فرهنگی هنری شماره 3 شهرکرد استان چهارمحال وبختیاری است .


 

مشخصات داستان
سال انتشار : ۱٣٩٧
سال تولید : ۱٣٩٧
زبان : فارسی