فرشته‌ی مهربون

دسته : اجتماعی
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : فانتزی
گروه سنی : ۱٠ تا ۱٨ سال به بالا
نویسنده : یگانه علیزاده

يك روز صبح وقتي از خواب بيدار شدم وبه دور و بر اتاق نگاه كردم ديدم كه اتاق خيلي بهم ريخته است. لباسام يك ور ، كيفم يك ور، كتاب و دفترام يك ور، مدادام دارند وسط اتاق براي خودشون راه ميرند، چراغ مطالعم از شب قبل همين طوري روشنه، اصلا اتاق شهر شامي شده بود براي خودش. با خودم گفتم: پاشم برم اتاقو مرتب كنم اين چه وضعي درست كردم واسه خودم؟ باز گفتم: حالا بعدا مرتب مي كنم الان كه حوصله ندارم شكمم داره از گشنگي قارو قور مي كنه منتظرم يكي از راه برسه بياد يك املتي، نيمروي چيزي درست كنه بخورم.

شرح داستان

فقط تنها كاري كه كردم اين بود كه چراغ مطالعمو خاموش كردم و از روي تختم بلند شدم و رفتم جلوي آينه. خودم از قيافه ي خودم وحشت زده و ناراحت شدم. اول كمي مكث كردم ولي بعد شروع كردم به خنديدن چون خودمو شبيه جودي ابوت مي ديدم كه يك طرف موهاشو مي كشيد اين طرف ديگش خراب مي شد باز اين طرف موهاشو مي كشيد اون طرفش خراب مي شد وقتيم دو طرفشو مي كشيد به بالا صاف مي شد.

حلا هم موهاي من شبيه موهاي جودي ابوت شده بود واسه همين هم همه بهم مي گفتن جودي ابوت دوم. براي همين هم ديگه حوصله ي اين كه موهامو شونه كنم نداشتم. يك دفعه به خودم آمدم و با خودم گفتم: ببين حالا اتاقتو مي گي شهرشام درست كردي ولي خودتو ديگه شهر شام نكن. شونه رو برداشتم و شروع به به شونه كردن موهام كردم. البته اين و هم بگم كه من وقتي موهامو شونه مي كنم جيغ ميزنم درست مثل بچه هاي جيغ جيغو كه حوصله همه رو سر مي برند.

بعد از اتاق بيرون آمدم و دويدم سمت دستشويي مامانم گفت: نرو كه دستشويي رو شستم. گفتم: واي مامان الان وقت دستشويي شستنه؟مامانم گفت: خب تو تا ساعت دوازده مي خوابي من از كي دارم صدات مي زنم. من گفتم: گفتي چند؟ مامانم گفت: تا ساعت 12 خوابيدي. گفتم: اي واي پس مدرسه چي ؟! چرا زودتر بيدارم نكردي، حالا چيكار كنم؟ و با عجله به طرف اتاقم دويدم و لباسامو عوض كردم مي خواستم كتابامو بزارم تو كيفم كه يك دفعه مامانم در اتاق و باز كرد و گفت: جودي اگه ميخواي بري دستشويي بيا برو. هنوز حرفش تموم نشده بود كه ديدم با تعجب داره به من نگاه مي كنه و ميگه: چرا لباساي مدرسه رو پوشيدي؟ كجا ميخواي بري؟! گفتم: خب ميرم مدرسه ديگه. مامانم گفت: جودي تو معلوم هست حواست كجاست مگه نميدوني امروز پنج شنبه است.

گفتم: عه! امروز پنج شنبه است پس چرا من يادم نبود؟! با سرعت لباسامو عوض كردم و روي تخت انداختم كيفم و روي لباسا انداختم. وقتي مي خواستم از اتاق بيرون بيام ديدم اتاقم دوباره شهر شام شده با بي حوصلگي در اتاقم و بستم و بيرون آمدم و به سمت آشپز خانه راه افتادم و اولين كاري كه كردم در يخچال و باز كردم و با صداي بلند گفتم: مامان! من چي بخورم؟ مامانم گفت: ديگه نميخواد چيزي بخوري الان وقت ناهاره! من در يخچال و محكم بستم و با عصبانيت گفتم: خب من گشنمه چيكار كنم؟ مامانم گفت: يكي دو ساعت ديگه برو بخواب كه گرسنگيت رفع بشه. من كه از حرف مامانم ناراحت شده بودم به طرف كابينت رفتم درشو باز كردم و خواركي برداشتم و شروع به خوردن كردم. اولين خواركي كه خوردم كيك بود، دومي پفك و سومي چيپس و در آخر هم سه تا بستني خوردم.بعد از آشپزخانه كه مي خواستم برم بيرون ديدم روي ميز پر از خوراكي هايي كه خوردمه خواستم كه روي ميز و تميز كنم با خودم گفتم: الان كه حوصله ندارم بعدا ميام و تميز مي كنم بعد رفتم توي اتاقم و روي تختم دراز كشيدم و يك كتاب داستان برداشتم و شروع به خوندن كردم بعد از چند دقيقه مامانم صدام زد و گفت: جودي بيا روي ميز و مرتب كن كه ميخوام ناهار بيارم.

من با صداي بلند گفتم: بعدا ميام. بعد از چند لحظه، مامانم دوباره صدام زد و گفت: جودي؟ بلافاصله گفتم: مامان گفتم كه ميام و تميز مي كنم. مامانم گفت: نيازي به زحمت شما نيست خودم تميز كردم حالا بيا كه ناهار بخوريم و من با خوشحالي به سمت آشپزخانه دويدم و سر ميز ناهارخوري نشستم و با سرعت شروع به خوردن كردم. مامانم با تعجب به من نگاه كرد و گفت: جودي چه خبره!! آروم تر خوبه الان آن همه خوراكي و خوردي. من همين طور كه دهانم پر از غذا بود گفتم: عه! از آن موقع كه يك ساعت ميگذره بعدشم من كه چيزي نخوردم. مامانم گفت: آره راست ميگي جودي تو كه چيزي نخوردي! بعد از اينكه غذامو تموم كردم با عجله به سمت اتاقم رفتم. مامانم گفت: جودي ظرفات!! گفتم : حالا بعدا ميام الان خيلي خستم.بعد رفتم و روي تختم دراز كشيدم. گوشيمو از روي ميز برداشتم و كمي باهاش بازي كردم تا اينكه بالاخره خوابم برد و يه خواب عجيب ديدم.

خواب ديدم كه روي صندلي پشت ميز نشستم و دارم خوراكي مي خورم كه يك دفعه چشمام سياهي رفت و همه چيز دور سرم مي چرخيد.ديدم كه خوراكي ها به شكل چند تا هيولاي گنده تبديل شدند و دور من حلقه زدند و دارند به تمام اطراف بدنم ضربه مي زنند. در همين حين بود كه از خواب پريدم وقتي چشمامو باز كردم ديدم روي تختم دراز كشيدم خيالم راحت شد نفس عميقي كشيدم ولي بعد از چند دقيقه احساس دل درد داشتم. از روي تختم كه بلند شدم سرم گيج رفت و افتادم روي وسايل هايي كه وسط اتاق ريخته بود. درد شديدي در پشتم احساس كردم انگار كه همه مداد ها در پشتم فرو رفته بود و پشتم و زخم كرده بود تا مي خواستم جيغ بزنم و بگم آخ پشتم مداد ها و كتاب ها و همه وسايل ها كه كف اتاق پهن بود دور سرم مي چرخيدند و همه با هم برايم دست مي زنند و هورا مي كشيدند و مي گفتند : جودي، جودي، دوباره، دوباره. بلند شدم و نشستم و گفتم: نه من جودي نيستم دستم و دراز كردم تا آن ها رو كه دور سرم ميچرخيدند بگيرم.

دوباره چشمام سياهي رفت و افتادم. دوباره صداي دست زدن و هورا كشيدنشان بلند شد .گوشامو گرفتم تا ديگه صداشونو نشنوم ولي هيچ فايده ايي نداشت انگار كه صداي آن ها از بلندگو پخش مي شد با هر سختي و بدبختي كه بود بلند شدم مي خواستم به طرف در اتاق برم كه پام به كيفم كه وسط اتاق افتاده بود گير كرد و دوباره خوردم زمين .صداي خنده و دست و هوراي وسايلم دوباره بلند شد كه مي گفتند: جودي، جودي، دوباره، دوباره. من كه ديگه از اين وضعيت خسته شده بودم جيغ زدم و گفتم: من جودي نيستم! دست از سرم بردارين. ولي انگار آن ها صدايم را نمي شنيدند و همچنان جيغ مي زدند و فرياد مي كشيدند.

من دوباره بلند شدم و اين بار رفتم و روي تختم دراز كشيدم و چشمامو بستم به اميد اين كه ديگه آن صدا ها رو نشنوم همين طوري كه روي تختم دراز كشيده بودم با خودم مي گفتم: من جودي نيستم!! نه من جودي نيستم. همين طوري كه داشتم اين حرفارو با خودم مي گفتم از روي تختم بلند شدم و وسايلمو جمع كردم و اتاقم رو مرتب كردم و جارو كشيدم و بعد در كمد كتابهامو باز كردم واي چه وضعي بود!! هيچي توش پيدا نمي شد. اول يك كيسه نايلوني برداشتم و همه پوست هاي خوراكي هايي كه خورده بودمو جمع كردم آنقدر زياد بود كه كيسه نايلوني پر شد. بعد كتاب و دفتر ها رو مرتب كردم .خلاصه همه چيز و سرجاش گذاشتم و تكاليفم رو انجام دادم. آنقدر مشغول شده بودم كه نفهميدم چند ساعت كه توي اتاقمم به ساعت نگاه كردم ديدم ساعت هفت. با خودم گفتم: برم يك چيزي بخورم كه ديدم  مامانم در اتاق و باز كرد و گفت: واي جودي از دست تو چقدر مي خوابي! و بعد با تعجب به من كه داشتم تكاليفم رو انجام مي دادم به اطراف اتاق نگاه كرد و گفت: چي شده؟! چه اتفاقي افتاده ؟! چي مي بينم؟! خوابم يا بيدار؟!

من گفتم: يك اتفاق بزرگ افتاده و اونم اينه كه من ديگه جودي نيستم.!

مشخصات داستان
سال تولید : ۱٣٩٨