آن ها خواهند جنگید

دسته : طنز
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : طنز
گروه سنی : ۱٢ تا ۱٧ سال

شرح داستان

آن ها خواهند جنگید 

حیاط آرام و خلوت بود.برگ خشکی از شاخه درخت توت کنده شد و آهسته آهسته خود را به دست باد سپرد تا اورا جایی در دل زمین خاک کند . زنی از دور دست می آمد زنی که روسری سفید و لباس خدمتکارها را به تن  داشت زنی که با عجله از کنار درخت توت رد شد و پایش را گذاشت رو برگ خشکیده درخت . ملکه آرام و قرار نداشت این دهمین یا شاید هم صدمین بار بود که این مسیر را طی میکرد اما هربار پشیمان شده و بازهم برمیگشت اینبار درحالی که سعی داشت قیافه نگرانش را پنهان کند. پایش را به داخل محوطه عمارت ماه گذاشت.ناگهان صدای ماهوربانو بلند شد،مثل اینکه فهمیده بود ملکه قدم هایش را آهسته تر کرد، ماهور بانو پنجره ها را بسته بود و همچنان داد میزد.ملکه کمی صبر کرد پاهایش سست شده بودند انگار دیگر نمیتوانست وزن خود را تحمل کند،همان جا لب حوض نشست ماهی های قرمز در حوض بازی میکردند .ملکه باز هم برای چندمین بار گوشه لبش را گاز گرفت،صدای داد زدن های ماهوربانو چند ثانیه قطع شد.ملکه از جایش بلند شد و لباس سفید و صورتی اش را تکاند ،گمان میکرد تنبیه سعید تمام شده باشد. قلی از عمارت مرکزی که نامش عمارت پرستو بود لنگان لنگان می امد.ملکه قدم هایش را تندتر کرد حوصله قلی را نداشت او زیادی حرف میزد.صدای ماهور بانو بلند شد:ملکه!ملکه!بیا این پسره نفهم رو از جلوی چشمم دورش کن!ملکه در اتاق ماهوربانو را باز کرد و سعید را دید که گوشه اتاق کز کرده بود.ماهوربانو درحالی که پشت چهار پایه اش نشسته بود اشک هایش را پاک میکرد. ملکه به سمت سعید رفت دستش را گرفت و به سمت محوطه عمارت ماه هدایتش کرد.صدای قدم های یک نفر شنیده میشد.ملکه ایستادو به مرد قد بلندی که لباس های ترمه گرانقیمت به تن داشت ویک سرپوش ترمه بر سر داشت نگاه کرد.امیرالدوله عصبانی بود سغید دامن ملکه را در دست گرفته بودو از ترس پشت سر ملکه قایم شده بود.امیرالدوله به سمت سعید رفت ملکه سعی داشت با زبان بی زبانی از او درخواست کند تا سعید را ببخشد.اما امیرالدوله اورا انداخت وسط باغچه میان سبزه ها .امیرالدوله دست سعید را گرفت و کشید سعید جیغ و داد میکرد ملکه از جایش بلند شد و به سمت امیرالدوله هجوم برد دعوا بالا گرفت سعید صدای باز شدن در اتاق را که شنید به سمت مادرش دوید و پشت سر او پنهان شد. امیرالدوله با ملکه گلاویز شده بود و در اخر بعد از چند ثانیه این امیرالدوله بود که توانست درحالی که فحش می داد ملکه را در حوض غرق کند.ماهوربانو سرجایش خشکش زده بود ، امیرالدوله درحای که تمام لباس هایش خیس بودند تلو تلو خوران از حوض بیرون آمد. سعید همانجا ایستاده بود و با وحشت به جسد بی جان ملکه روی آب حوض نگاه میکرد قلی با ترس به ملکه بی جان خیره شده بود او دست هایش را گذاشت روی چشمانش تا دیگر نبیند.

زیر چشم هایش گود افتاده بود دستی به روسری اش کشید و آن را مرتب کرد. دو ماهی از مرگ ملکه میگذشت و اکنون ماهور بانو تنهاتر از همیشه باید به زندگی اش ادامه میداد زندگیی که سرتاسر با محکومیت و محدودیت آمیخته شده بود. صدای سعید را از محوطه عمارت پرستو شنید که انگار داشت وارد امارت ماه میشد. در های اتاقش را چارطاق باز کرد و درحالی که سراسیمه دامنش را به دست گرفته بود قدم هایی بلند به سمت درب ورودی امارت ماه برداشت ، درست حدس زده بود!سعید داشت سعی میکرد از دیوار امارت خاله خانم بالا برود.ماهور بانو ایستاد قلبش تیر کشید، نکند بازهم به خاطر یک اشتباه سعید کس دیگری زیر مشتو لگد های امیرالدوله و آدم هایش جان بدهد نکند بازهم به سعید و ماهور بانو تهمت دزدی بزنند نکند نفر بعدی جای یک خدمتکار بیچاره خودش باشدو سعید باید هم برای ماهوربانو و هم برای ملکه دلسوزانه گریه میکرد!

ماهوربانو به طرف سعید هجوم برد و او را از روی دیوار با خشونت پایین کشید.

سردی آّب حوض باعث شد بدتر دردش بگیرد این کبودی های جای کتک زنی بود که بدجور بریده بود از زندگی زندگیی که د رآن به اجبار پا گذاشته بود و به اجبار به آن ادامه میداد. ماهور بانو میترسید از ظلم کسانی که حتی شیطنت های یک پسر بچه بازیگوش را هم از قصد میدانند.تصویر ماه داخل حوض افتاده بود. ماهوربانو پشیمان بود از پنجره به پسر بچه مظلوم و بازیگوشش نگاه کرد.او اخرش باید این نابسامانی هارا می پذیرفت ، باید ان ها را درک میکرد و مطابق انها عمل کند.دلش سوخت برای کودک مظلومی که راهش را دیگران انتخاب میکردند. اما نباید این اتفاق بیفتد نباید آخر زندگی به تباهی برسد نباید سعید مثل پدرش باشد باید بجنگد آری او باید بجنگد ،با تمام بی عدالتی ها و با تمام قوانین مسخره ای که هرکس به نفع خوش آن هارا وضع خواهد کرد. آری این درست است ماهوربانو خواهد جنگید،سعید خواهد جنگید و ......مردم خواهند جنگید!

 مریم ضیایی انجمن داستان آفرینش بندرعباس-16ساله

مشخصات داستان
زبان : فارسی