شهربازی
پلکم هنوز سنگین است ولی قول مادر را به خاطرم میآورم و با فریاد میگویم: آره، امروز قراره بریم شهربازی. سریع در جایم مینشینم ولی هنوز چشمانم میسوزد. به سرعت پتویم را مچاله میکنم و در کمد فرو میکنم. میخواهم مادر راضی باشد و بهانه ای نداشته باشد که شهربازی را به تعویق بیاندازد...
نوشته ی زینب اشترانی عضو نوجوان مرکز شماره 9 کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان استان قم
پلکم هنوز سنگین است ولی قول مادر را به خاطرم میآورم و با فریاد میگویم: آره، امروز قراره بریم شهربازی. سریع در جایم مینشینم ولی هنوز چشمانم میسوزد. به سرعت پتویم را مچاله میکنم و در کمد فرو میکنم. میخواهم مادر راضی باشد و بهانه ای نداشته باشد که شهربازی را به تعویق بیاندازد. بالای تشکم را میگیرم و سنگینی و سختی حملش را بر دستانم تحمل میکنن و دو سرش را روی هم قرار میدهم. برای اینکه به پدرم هم کمک کرده باشم کاغذی میآورم و بیشترین پولی که میشناسم را بالای کتابم میگذارم. مداد را دست میگیرم و مدادرنگی هایم را بر روی زمین میریختم شروع میکنم و از روی پول نقاشی میکنم.
**
با شوق و ذوق به سمت آشپزخانه میروم. زیرا همیشه مادرم را در آنجا مییابم. با خنده ای ریز که حامل شادی فراوانی است به مادرم میگویم مامانی بریم. مادر: کجا برویم؟ -شهربازی دیگه مامان : شب که بابا اومد ..
شادی دلم که از شوقش آتش گرمی در من روشن شده بود مانند آتش که رویش آب ریخته باشند خاموش شد. یادم نمی آید که تا شب چگونه گذشت.
جلوی اتاقک بلیط فروشی ایستاده بودم. پدرم دست در جیب کرد تا برایم بلیط بخرد. دست پدرم را کشیدم و پابلندی کردم و پول خود را دادم. مرد پول را نگاه کرد و گفت: بلیط کدام بازی را میخواهی؟ من هم گفتم ماشین بازی. پدر و مادرم که مرا زیر ذره بین تربیتی خودشان می نگریستند همینطور که خشکشان زده بود و نمیدانم در چه فکری بودند. بلیط را از روی باجه برداشتم و دستشان را به سمت بازی مورد نظرم کشیدم.