داستان درخت

دسته : طنز
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : طنز
گروه سنی : ۱٢ تا ۱٧ سال
نویسنده : فاطمه سلیمانی

شرح داستان

داستان درخت

چند روزی بود که درخت کوچکم خیلی حرف نمی زد این روزها ترسیده و ناراحت بود این درخت جلوی چشمان من رشد کرد تا به این اندازه رسید و من می دانم که او چقدر هوای آزاد و بیرون رفتن را دوست دارد جای او در حیاط است ولی این برای او کافی نیست همیشه او را با گلدانش برمی داشتم و با هم بیرون می رفتیم اما از وقتی سنگین تر شده و ریشه اش بزرگ شده مجبوریم او را در خاک بکاریم و این یعنی دیگر درختم نمی تواند این طرف و آن طرف برود مجبور است برای همیشه در حیاط بماند این برای درختم غیر قابل قبول است تا قبل از این او عاشق ریشه اش بود ریشه ای که در خاک بود و می توانست از طریق آن آب را جذب کند ریشه ی او مایه حیاتش بود اما حالا قرار بود او را اسیر کند دیگر حس خوبی به ریشه هایش نداشت از طلوع تا غروب آفتاب به راه حل فکر می کرد ولی چیزی به ذهنش نمی رسید هر روز خسته تر و پژمرده تر می شد دیروز چیزی به من گفت که من را ترساند او از قطع کردن ریشه هایش صحبت می کرد و من چطور می توانستم به او بگویم که بدون ریشه اش زنده نمی ماند. روز ها می گذشت و نگهداری او در گلدان سخت تر می شد و او افسرده تر. بلاخره روزی رسید که او را در خاک حیاط قرار دادیم ولی او دیگر مثل روزهای اول نبود درخت مریض و افسرده ای شده بود که انگار یک شبه پیر شده بود چند روز بعد ....

فاطمه سلیمانی-انجمن داستان آفرینش قشم(هرمزگان)-17ساله

مشخصات داستان
زبان : فارسی