خواب نیمروزى

دسته : طنز
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : واقعی (رئال) ، طنز
گروه سنی : ٧ تا ۱۶ سال
نویسنده : خدیجه تقی پور - کارشناس فرهنگی استان گیلان

خاطرات دوران کودکی

شرح داستان

خوابنيمروزى                       

  بچه كه بوديم، خواب بعدازظهر گرفتارى هميشگىبود. هنوز ناهار ازگلويمان پايين نرفته، مادرم بالشها را رديف مىكرد، يعنى زودباشيد بخوابيد.جاى هر كس مشخص بود. 

  درخانه ما مادرم قدرت برتربود. هميشه او در يكسمت قرار داشت و پدرو ما درسمت ديگرو هميشه هم رأيش را به كرسى مىنشاند و ازآنجائيكه سايه زور برسرمان سايه گستر بود ، خواب را از چشمان تا فرسنگها دور ميكرد.

 هرقدر پلك ها را روى هم مى فشرديم و تلاش مىكرديم ، بىفايده بود. خواب نمى آمد كه نمى آمد به جز من خواهر و برادرم هم بودند كه چشماميدشان به من بود. 

  يك روز كه پدرم پى كارى در بيرون از منزل بود،من و برادرم تصميم گرفتيم سرى به گوجه سبزها بزنيم. تازگىها كشف بزرگىكرده بوديم. 

  دراتاق را نيمه باز مى گذاشتيم وبدون لجبازى ازخواب استقبال مىكرديم بعد هم كه خروپف مادر بلند مىشد، پاور چينپاورچين از اتاق بيرون مى زديم ودرحياط وسيع مان به بازى هاى آرام وبى سرو صدا مىپرداختيم .كم كم متوجه شده بوديم كه اگر كمي صبر كنيم،مشكلات به راحتى حل مىشوند.بالاخره تصيم آن روزما،سرزدن به گوجه سبزها بود. 

  يادم رفت بگويم كه درست در قسمت ورودی خانه،دركنار ايوان درخت گوجه سبز وحشى بود و صمغ هايش جابه جا مثل آب نبات های زرد،نارنجى و قهوه ای از تنه اش بيرون زده بودند. 

اما ازآنجائيكه در موقعيت خوبی بودو تابستانها سايه مفيدی داشت،بزرگترها به فكرقطع كردنشنبودند. 

  از اين درخت قديمی تنها دو شاخه پرباربود كهسرشاخه هايش به سقف خانه  می رسيد و ازآنجائيكه خانه ماشيروانی نداشت، گاه دور از چشم مادر از جاپاهايی كه درتنه بود بالامی رفتيم و گوجه های سبز را بااينكه هنوز كال و نارس بودندمی كنديم ودر شيارهایحلب می چيديم تادر زير تابش شديد نور خورشيد خشك شوند.تا وقتی كه گوجه ها نرسيدهبودند، بر طول گوجه های چيده شده، افزوده شده، گاه چندين شيار را به اين كاراختصاص می داديم. يكى دو روز كه مى گذشت،آفتاب گوجه ها را به رنگ عسل  درمى آورد. 

  بايد با احتياط برش مى داشتيم چون پوستش به حلبمى چسبيد و كمى سهل انگارى موجب مى شد گوجه ها به هنگام برداشتن بتركند وبه حلببچسبند و اينطورى دل ما را آب كنند. 

معمولا هم سعىمى كرديم دوتايى به گوجه ها سر بزنيم، چون اين احتمال وجود داشت كه از مالهمديگركش برويم و از شما چه پنهان كه دور از چشم ديگرى اين كاررا ميكرديم. ولى باهمه اين ترفندها، تعداد گوجه هايى كه به مرحله نهايى يعنى خشك خشك شدن مي رسيد، ازاندازه انگشتان دست تجاوز نمى كرد.  

 يكى از اين روزها كه تعريف كردم،يكخورده نمك لاىروزنامه پيچيديم و آرام آرام از درخت بالارفتيم و با احتياط وافر انگار كه خارى ياشيشهاىظريف را دست مى زنيم، گوجه هاى متورم را اينوروآنور كرديم تا آفتاب به همه جاى آنبخوردوخوب خشك شود.درهمين حين با محاسبات دقيق، تك و توك گوجهاى را به نمكآغشته كرده به دهان مىگذاشتيم. خورشيد وسط آسمان بودوحلب داغ پايمان را برشته مى كرد،   با اين حال گوجه داغ مزه ى ديگرى داشت. مجبوربوديم آن را با آب دهان قاطى كنيم تا دهانمان نسوزد.  بعد هم با فشارنرم دندان گوجه مى تركيد وآب وشيره ى ترشش تمام وجودمان را سرشار از لذت مى كرد.

  آنقدر با تانى مزه مزه مى كرديم تا به هسته گرممي رسيديم . بعد هم با افتخار هسته  را ازدهان خارج كرده به باغچه پرت  مىكرديم. 

  بر سقف داغ خانه ، گرم شيطنت كودكانه بوديم كهناگهان كسى زنگ در را فشار داد ودر پى آن قلب ما بود كه فشرده شد.سريع خودمانرا جمع وجور كرديم و برادرم با چابكى از درخت پايين آمد تا كمك كند من هم پايينبيايم ولى آنقدر عجله داشتم كه نفهميدم پايم را كجا مى گذارم ، شاخه پوسيده زيرپايم يكهو شكست ومن لحظاتى بين هوا وزمين معلق بودم وبعد هم محكم به زمين خوردم.

  براى يك آن فكر كردم كه مرده ام . انگار يك سطلآب بودم كه به زمين ريخته شد.

  احساس مى كردم روى سطح زمين پهن شدهام. بدنم داغ داغ بود ونفسم بند آمده بود . هيچ صدايى نمى شنيدم، اصلا همه چيز ازحركت باز ايستاده بود. بعدبراى لحظاتى چشمانم رابازكردم،ده جفت چشم دورم حلقه زدهبودند. با آخرين رمقى كه برايم باقى مانده بود زمزمه كردم:

  "نترسيد،نمردم!" وبعد بيهوش شدم:خوابنيمروزى در بىهوشىبه سرآمد.  

 

خديجه تقى پور، كارشناس فرهنگى کانون گیلان 

مشخصات داستان
سال تولید : ۱٣٩٠