کفش های جفت شده

زیر رده : داستان کوتاه
نویسنده : طیبه بزی

شرح داستان

دستش رابه دست مادرش گره زده بود.کوچه پرشده بودازنوروصداوآدم های شاد...(الهم کن ولیک)...پاهای کوچکش خسته شده بود...(الجت بن الحسن)چراغ های چشمک زن کوچه راقرمز،سبزوزردکرده بود...بچه هابادکنک های سفیدرابادمی کردند..وکوچه پربودازبادکنک های سفیدوقهقه ی شادبچه ها....

(صلوات علیه وعلی آبائک)...واردمسجدحجت شدند..

(فی هذه ساعه وفی کل ساعه)..حوض وسط حیات ماه راتکان تکان می داد..ونورمهتاب سیاهی آب رانقره ای کرده بود.درکناردیوارآرام گرفتند.

(ولی وحافظا)..دخترک خیلی خسته بود..حرف های مادرش رامی شنید.که دوباره ازنیامدن پدرشکایت می کرد..(وقاعداوناصرا).چندهفته ای بودکه نامه نفرستاده بودحتمابازمی گشت..آرام پلک هایش رابست وبه خواب رفت.

(دلیلاوعینا)..درخواب کوچه های چراغانی رامی دید.مردم شمع دردست داشتند.همه باهم می خواندند.(حتی تسکنوارضک طوعا)...آرام پیش می رفتند..

_آخرکوچه نورخیره کننده ای بود..مردی رامی دیدکه شادترازهمه بالباس سپیدبه طرف اومی آمد...

(وتومت اهوفیهاطویلا)...صورتش آن قدرنورانی بودکه دیده نمی شد...اونزدیک ترشده بود، مادرش آرام نام اوراصدازد، چشم گشود، بایدمی رفت.

به طرف خانه به راه افتادند...کوچه هنوزپربودازچراغ های قرمز، سبز وزرد...نسیم ملایمی می وزید.

(به رحمتک)....چراغ های خانه روشن بودویک جفت کفش کناردرب ورودی (به رحمتک یاارحمن راحمین)ازته قلب خندید.

مشخصات داستان
سال تولید : ۱۳۸۲
زبان : فارسی