مسافر روستا

زیر رده : داستان کوتاه
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ۱٠ تا ۱٨ سال
نویسنده : حنانه حافظیان

این داستان توسط حنانه حافظیان عضو کتابخانه ی سیار روستایی کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان شهر دهدشت نوشته شده است.

شرح داستان

زیردرخت سیب نشسته بودم و ازگوسفندانی مواظبت می کردم که به چرا آورده بودمشان .دیشب بود که بابا بعد از اینکه ازروستای مجاورمان به خانه برگشته بود این خبر مهم را به ما داد که یکی از دوستانش درشهر کارهای لازم را انجام داده بود و بالاخره ما بعد از سالها انتظار و امیدداشتیم به آرزیمان می رسیدیم. زیارت امام رضا(ع) باورکردنی نبود.آن شب من و مامان شوکه شده بودیم اصلاًباورمان نمی شد اما بعد متوجه شدیم که این موضوع حقیقت دارد .مادرم اینقدرخوشحال بود که تصمیم داشت به این مناسبت چندتا از همسایه هامان را دعوت کند و حتی اگر شدهمه ی مردم روستا را به این مهمانی دعوت کند ولی او بهتر از هرکسی می دانست که نه خودش و نه بابا پول و پله ای توی دست و بالشان نیست و کاملاًدستشان از این بابت خالی است .بابا صبح زود همراه با یکی از دوستانش که موتور درب و داغونی داشت به روستای نزدیکی می رفت که چندان با روستای ما فاصله نداشت .پدرم معلم بود وحقوقی که هرماه به او می دادند چنگی به دل نمی زد و نمی توانست شکم پنج تا بچه را سیرکند. مادرم تصمیم گرفته بود که کارکند تاشاید پول بیشتری برای گذران زندگی به دست آورد هرروز ساعت زیادی را به خیاطی درخانه ی یکی از خانم های روستا اختصاص می داد. در روستای ما امکانات خیلی ضعیف بود کسی نمی توانست خیلی راحت و آرام کارهایش را انجام دهد، مخصوصاًدر این موقع که وسط تابستان بود و هوا به طور آزار دهنده ای گرم ونامطبوع .از دار دنیا فقط چند تا گوسفند لاغر و به درد نخور و یک گاو مریض داشتیم که از طریق آنها هم چیزی عایدمان نمی شد . من پسر بزرگ خانواده بودم سه تا برادر کوچکتر از خودم و یک خواهرخیلی کوچک تقریباً یک ساله داشتم.مامان همیشه او را به من می سپرد و من هم مواظبش بودم و باهاش بازی می کردم تامامان برگردد. خلاصه از سختی زندگی و اینکه چطور تحملش می کردم بگذریم، قرار بود با ماشین یکی از همکارهای بابام تو روستا برویم مشهد .فاصله ی روستای ما تا مشهد به نظرم خیلی زیاد می آمد اما این اصلاً مهم نبود. مهم رفتن به زیارت امام رضا(ع)است واین موضوعی هست که فرسنگ ها فاصله را قابل تحمل و به کام آدم شیرین می کند .نگرانی اصلی ما مسئله پول بود که خوشبختانه پدر از قبل برای چنین روزی پیش بینی کرده بود و مقداری پس انداز داشت، اما این مقدارکافی نبود و دوست پدرم درشهرکه گفته بودم ،مقداری پول برای پدر فرستاد و مشکلمان اینجا هم حل شد. دیگر هیچ نگرانی وجود نداشت مثل اینکه این دفعه همه چیز و همه کس دست به دست هم داده بودند تا ما همگی برویم و یک زیارت عالی داشته باشیم .صبح روز بعد همگی حاضر و آماده درحیات کوچک و گلی خانه جمع شدیم ،قصد حمل وسایل زیاد را نداشتیم من و سه برادرم عقب نشسته بودیم و به سختی نفس می کشیدیم چون چهارنفردرصندلی عقب نشستن خیلی مشکل است خواهرکوچکم توی بغل مامان جلو نشسته بود و پدرم هم درحال رانندگی بود .درطول مسیر من فقط منظره ی اطراف را نگاه می کردم هر از گاهی بابا با حرفهایش سکوت را می شکست. داشتم لحظه ای را توی ذهنم تجسم می کردم که دستم به طرف آسمان کشیده شده وچشمان پراز اشکم به ضریح خیره مانده و باتمام وجود اسم پاک امام رضا (ع)را برلبانم جاری و احساس می کردم. که ناگهان اصابت محکم سرم به صندلی جلو باعث پاره شدن افکارم شد.بانگرانی به بابا نگاه کردم شوکه شده بودم به جلو خیره شدم مادرم خودش را روی خواهرم کشیده بود کمرش دراثر برخورد باجلوی ماشین درد گرفته بود سه برادر هم کنار هم از ترس همدیگر را بغل گرفته بودند.

خوشبختانه به خیر گذشت یکی از چرخ های ماشین ترکیده بود و تعادل ماشین به هم خورده بود تازه بابا می گفت شانس آوردیم سرعت بالا نبود از ماشین پیاده شدیم ودر زیر درخت کنار جاده کمی استراحت کردیم تا بابا زاپاس را درآورد و چرخ ماشین را عوض کرد. دوباره شاد وخندان به مسیرمان ادامه دادیم خلاصه بعد از یک روز رانندگی نزدیک ساعت پنج صبح به مشهد رسیدیم و با استفاده از تابلوها مسیرخود را به حرم امام رضا(ع) رساندیم .داخل صحن شدیم حالت خاصی داشتیم درآن لحظه کسی نمی تواند حال مرا درک کند. چون باید تجربه بشود .یک هفته درخدمت امام رضا بودیم ولحظه ی خداحافظی بی اختیار اشک در چشمانم حلقه زده بود و راه دیارمان را در پیش گرفتیم .

مشخصات داستان
سال تولید : ۱٣٩۶
زبان : فارسی