سیب بهشتی
انار و سیب دوستان خیلیخیلی خوبی شدند. هر روز با هم بازی میکردند...
سیب کپک زده بود. یک روز پرتقالی آمد و به او گفت: «ای سیب! تو خیلی بدمزه هستی، هیچکس تو را نمیچیند. چون تو کپک زدهای.» سیب خیلی خیلی ناراحت شد و گریهاش گرفت. روز بعد اناری آمد و گفت: «چرا گریه میکنی؟» سیب گفت: «روز قبل پرتقالی به من گفت: «تو کپک زدهای. و من ناراحت شدم.» انار گفت: «اینکه اشکالی ندارد.» سیب خیلی خوشحال شد. از آن روز به بعد، انار و سیب دوستان خیلیخیلی خوبی شدند. هر روز با هم بازی میکردند و همیشه خوشحال بودند. آنها حتی یک روز هم دعوا نکردند.
یک روز صبحِ زود، سیب و انار داشتند بازی میکردند که صدایی شنیدند. خياري را دیدند. خیار به سيب گفت: «ای سیب تو کپک زدهای، من نزدیک تو نمیشوم.» و شروع كرد به خنديدن. اما سیب ناراحت نشد، چون او و انار با هم دوست بودند و خیلی هم خوشحال بودند.
یک روز که کشاورز آمد، سیب و انار و پرتقال را با خود به خانه برد و به بچههایش داد تا آنها را بخورند.