یه جایی مثل بهشت

دسته : اجتماعی
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ۱٢ تا ۱٨ سال به بالا
نویسنده : ساناز کمالی‌فر ـ نوجوان-استان گلستان

شهرام صدايش را خيلي بالا برده: «دوشنبه قورمه سبزي داريم، سه‌شنبه قيمه، چهارشنبه لوب... چهارشنبه ملكي‌ مي‌ره، آره شيفت زاهديه، جمعه هم نوبته نيك‌نژاد بعد تموم مي‌شه، جمعه آخرشه، آخرشه، آخرشه...» و دوباره آرام مي‌گيرد....

شرح داستان

عينكش را جابه‌جا مي‌كند: «خانم من كه از پشت تلفن هم بِهِتون گفته بودم كه شما مي‌تونيد پسرتون رو ببريد، ولي مواظبت از اون ممكنه براتون مشكل‌ساز بشه. اين‌جا همه‌چيز براي مراقبت از پسرتون فراهمه، شما هم مي‌تونيد هرازگاهي بياين و اونو با خودتون ببريد خونه. اصلاً چه‌طوره اجازه بديم خودش تصميم بگيره؟ هان؟»

چشمانم را مي‌بندم. براي لحظه‌اي اتاق ساكت مي‌شود و تنها صداي كفش‌هايم كه مرتباً به زمين كوفته مي‌شود، فضا را پُر مي‌كند. نفس عميقي مي‌كشم: «خُب آقاي محترم، معلومه كه اين‌جا رو انتخاب مي‌كنه. اون مدت‌هاست كه اين‌جاست و چيزي هم از خونواده نمي‌دونه، نه... نه درست نيست بذارم خودش انتخاب كنه؛ اين حقِ منه كه بخوام پسرم رو پيش خودم بزرگ كنم و همين كارم مي‌كنم ـ  پيشاني‌ام را ماساژ مي‌دهم ـ  آره همين كار رو مي‌كنم.»

مرد دوباره با سماجت شروع مي‌كند: «اما شما دفعه‌ي قبل هم كه بُردينش، ظرف يه هفته دوباره برگشتين. البته ناگفته نمونه كه مچ دست چپش در رفته بود و نصف موهاي سرش رو هم تراشيده بود. بهتره قبول كنيد كه نمي‌تونيد با رفتاراي ناگهاني اون كنار بياين.» دست‌پاچه مي‌شوم. روسري‌ام را مرتب مي‌كنم: «او... او... اون‌دفعه يه حادثه بود كه...» كسي در مي‌زند و با اجازه‌ي دكتر وارد مي‌شود. زوركي لبخند مي‌زنم: «سلام مامان جان.» آغوشم را برايش باز مي‌كنم، اما او بي‌اهميت به من، روي يكي از صندلي‌ها مي‌نشيند. آب دهانم را به سختي قورت مي‌دهم. تمام سعي‌ام را مي‌كنم تا لبخند از لبانم محو نشود: «چه‌طوري شهرام‌جان؟ اين‌جا اذيت نمي‌شي كه؟» ماشين مشكي‌رنگي را كه در دستانش دارد، محكم به گوشه‌اي از اتاق پرت مي‌كند. ماشين با صداي بلندي به ديوار مي‌خورد و قسمتي از گچ ديوار مي‌ريزد. (مدام دستانش را قلاب كرده، دوباره باز مي‌كند و چيزهايي را زمزمه مي‌كند.) كم‌كم صدايش بالا مي‌رود: «نمي‌شه، نمي‌شه، نمي‌شه، نمي‌شه.» دو دستي كيفم را مي‌چسبم و خود را به جلو خم مي‌كنم: «چي‌چي نمي‌شه؟»

شهرام صدايش را خيلي بالا برده: «دوشنبه قورمه سبزي داريم، سه‌شنبه قيمه، چهارشنبه لوب... چهارشنبه ملكي‌ مي‌ره، آره شيفت زاهديه، جمعه هم نوبته نيك‌نژاد بعد تموم مي‌شه، جمعه آخرشه، آخرشه، آخرشه...» و دوباره آرام مي‌گيرد.

با پشت دستم اشك‌هايم را پاك مي‌كنم. نگاهي به دكتر مي‌اندازم، او سرش را با افسوس برايم تكان مي‌دهد. آهي مي‌كشم. چشمان شهرام به ماشيني كه گوشه‌ي اتاق افتاده خيره مانده. انگشت شَستم را مي‌جَوم. ناگهان سكوت با فرياد شهرام شكسته مي‌شود. بي‌اختيار از جا مي‌پرم. نفس‌نفس مي‌زنم. شهرام در حالي كه به ماشين اشاره مي‌كند، فرياد مي‌زند: «چرا، چرا شكستي، چرا اونو شكستي؟»

دكتر از جايش بلند مي‌شود: «شهرام جان بشين عزيزم.»

اما شهرام بي‌تفاوت پاهايش را به زمين مي‌كوبد: «اون مال منه، مال منه.»

با سرعت آن را برايش مي‌برم. آرام مي‌گيرد. دكتر به آرامي او را كنارم مي‌نشاند. اين‌طور كه كنارم نشسته هيكل درشت و قدِ بلندش بيشتر پيدا مي‌شود. دكتر آن روبه‌رو مي‌نشيند: «شهرام جان هر دومون مي‌دونيم كه اين مامانته، اون مي‌خواد تو را با خودش ببره خونه، تو دوست داري؟»

شهرام ماشين را تا نزديكي صورتم مي‌آورد: «بايد اينو برام درست كني، درستش كن، درستش كن.»

دكتر دست‌هاي شهرام را در دستانش مي‌گيرد: «شهرام‌جان تو دوست داري بري خونه؟ اون‌جا چه‌طوره؟ خوبه؟»

چشم‌هايم را تا نيمه مي‌بندم و مدام با گِره‌ي روسري‌ام بازي مي‌كنم. شهرام را مي‌بينم كه مدام سرش را تكان مي‌دهد: «قشنگه، رنگش قشنگه، خيلي‌ام قشنگه، اون‌جا هم قشنگه ـ سرش را بالا مي‌گيرد و به سقف چشم مي‌دوزد ـ  اون‌جا، اون‌جا يه جايي ـ  به من نگاه مي‌كند ـ  يه جايي مثل بهشته.»

كم‌كم تپش قلبم را احساس مي‌كنم. با لبخندي چشمانم را باز مي‌كنم. شهرام بعد از مدت‌ها آرام به من خيره شده.



مشخصات داستان
سال تولید : ۱٣٩٠