گل شیپوری
دختر كوچولو صبح كه از خواب بيدار شد بوي خوشي در بينياش پيچيد. بعد احساس كرد چيزي توي گوش راستش است. وقتي كه روي گوشش دست كشيد، انگشتانش به چيز نرمي خورد. به طرف آينه دويد تا خودش را در آن ببيند. از تعجب دهانش باز ماند و مادرش را صدا كرد.
مادر، دخترش را كه ديد از تعجب جيغي كشيد و پدر را صدا كرد. پدر كه آمد، با دقت گوش دخترش را نگاه كرد و از تعجب آهي كشيد. يك گُل شيپوري از توي گوش دختر كوچولو بيرون آمده بود. آنها به مطب دكتر رفتند. آقاي دكتر از تعجب چشمهايش را باز و بسته كرد و عينكش را عقب و جلو برد و گفت: « بايد هر طور شده گُل را از توي گوش بيرون بياوريم ».
بعد سرش را خاراند و ادامه داد: « شما برويد تا من با دكترهاي ديگر مشورت كنم. بعد خبرتان ميكنم. »
در راه مادر كه نميدانست چه كار كند، با نگراني به دخترش گفت: « ميخواهي وقتي به خانه رسيديم، برايت كيك درست كنم؟ »
دختر كوچولو با بيخيالي شانههايش را بالا انداخت. پدر كه سعي ميكرد نگرانياش را پنهان كند گفت: « دلت ميخواهد به پارك برويم؟ »
دختر كوچولو گفت: « بله... دوست دارم. »
او نميدانست كه چرا پدر و مادرش اينقدر نگران او شدهاند. با خودش گفت: « من كه گُل شيپوري را دوست دارم.»
پارك پر از گلهاي زرد و بنفشه بود. پروانهها دورِ گلها ميچرخيدند. دختر كوچولو با خوشحالي خودش را به آنها رساند ولي پروانهها پرواز كردند و بر روي گلهاي دورتر رفتند. دختر كوچولو دنبالشان دويد ولي نتوانست آنها را بگيرد. ناگهان فكري به سرش رسيد. در كنار گُلها خوابيد طوري كه گوش راستش به طرف آسمان بود. گُل شيپوري در كنار گُلهاي ديگر قرار گرفت. پروانهها كمكم آمدند و روي گُل شيپوري نشستند و شيرهاش را خوردند. دختر كوچولو قلقلكش آمد دلش ميخواست با آنها حرف بزند و از آنها بخواهد كه اگر ميتوانند گُل شيپوري را با خود برنند تا ديگر پدر و مادرش نگرانِ او نباشند، ولي پروانهها خيلي زود رفتند. دختر كوچولو به طرف نيمكتي كه پدر و مادرش نشسته بودند برگشت و گفت:
- « من خستهام، برويم خانه. »
شب كه شد دختر كوچولو خوابش گرفته بود، ولي نميخواست روي سمت راست بدنش بخواند تا گلبرگهاي گُل شيپوري خراب شود. سمت چپِ بدنش دراز كشيد و با انگشتانش گُل را ناز كرد و برايش لالايي خواند.
روز بعد دختر كوچولو از پدر و مادرش خواست تا دوباره او را به پارك ببرند. او باز هم كنار گُلها دراز كشيد و پروانهها باز هم آمدند و بر روي گُل شيپوري نشستند و از شيرهي آن نوشيدند...
دختر كوچولو چند روز پشت سر هم به پارك رفت. او پروانهها را خيلي دوست داشت. بر روي چمنها مينشست و از دور با آنها حرف ميزد. يك، دو، سه ... آنها را ميشمارد. يك روز كنار گُلها بود خوابش گرفت. در خواب و بيداري بود كه پروانههاي زيادي را ديد كه دورِ سرِ او حلقه زده بودند و بعد چند پروانه دو بال بزرگ و قشنگي به او دادند و او را از روي زمين بلند كردند. آنها به طرف بالا بالزنان رفتند و چند بار دورِ گُلها چرخيدند. دختر كوچولو از آن بالا همه جا را خوب ميديد حتي پدر و مادرش را كه روي نيمكت نشسته بودند. درختها و گُلهاي رنگارنگ. همه چيز از بالا قشنگتر بود. دوباره دختر كوچولو را پايين آوردند و خيلي آرام او را بر روي
زمين گذاشتند. چند پروانهي ديگر پاهايشان را به گُل شيپوري چسباندند و آن را از گوش جدا كرده و با خود بردند.
دختر كوچولو وقتي به خودش آمد كه همهي پروانهها رفته بودند ولي هنوز حسِ پرواز با او بود. دستي بر روي گوشش كشيد. از گُل شيپوري خبري نبود. او دلش براي پروانهها تنگ ميشد. يك روز متوجه شد كه پروانهها به سراغ گُلِ او نميآيند. وقتي بر روي گوشش دست كشيد گُل شيپوري بر روي دستش افتاد. دختر كوچولو گُل شيپوري را بو كرد و بوسيد و آن را براي هميشه پيش خود نگه داشت. از آن روز دختر كوچولو هر وقت دلتنگ ميشد، به گُل شيپوري نگاه ميكرد و به ياد پروانهها ميافتاد.