سارگُل و کلاغهای ناقلا
يكي بود، يكي نبود. غير از خداهيچكس نبود.
روزي از روزها دختري سارگُل نام داشت و خيلي مهربان بود. او با پدر و مادر و مادربزرگش در يك دهِ زيبا و قشنگِ كوهستاني زندگي ميكردند.
دريك صبح تابستاني، دخترك با صداي جيكجيك گنجشكها از خواب بيدار شد و گوسفندها رابا پدرش به مزرعه برد. پدرش هم در مزرعه مشغول درو كردن گندمها بود و سارگُل هم بقچهي صبحانه را باز ميكرد. ناگهان صداي قارقارِ كلاغها را شنيد و گفت: «پدرجان كلاغها قارقار ميكنند. »
سارگُل به ياد حرفهاي مادربزرگش افتاد كه به او گفته بود هر وقت كلاغها گرگي را نزديك گله ببينند سر و صدا راه مياندازند. سارگُل با پدرش به پيش گوسفندها رفت. وقتي ديدند از گرگ خبري نيست با خيال راحت برگشتند تا صبحانه بخورند. اما ديدند كه كلاغهادارند پنير را ميخورند. آنگاه كه از كَلَكِ كلاغها باخبر شدند با صداي بلندخنديدند و گفتند: « اي كلاغهاي ناقلا. »