پرطلا

دسته : اجتماعی
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : فانتزی
گروه سنی : ۱٧ تا ۱٨ سال به بالا
نویسنده : شیرین محمدی ، مربی فرهنگی مجتمع شهدای کودک کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان استان ایلام

خورشید داغتر از همیشه، روی زمین، می تابید..
روی زمین گرم، یک حرم بود که مثل خورشید به آسمانها می تابید...کمی دورتر از آن حرم قشنگ، یک خانه بود.توی خانه، یک اتاق وتوی اتاق یک پسر .اسمش علی بود...آن روز گرمای هوا علی کوچولو را بیشتر از همیشه ، مریض وبی حال وبد طاقت کرده بود...لیلا خانم مادر علی، یک لیوان آب سرد آورد که شاید کمی خنکش کند. علی دستش را دراز کرد تا لیوان را بگیرد، اما نتوانست... انقدر ضعیف بود که لیوان از دستش افتاد.

شرح داستان

فصل اول000

خورشید داغتر از همیشه، روی زمین، می تابید..

روی زمین گرم، یک حرم بود که مثل خورشید به آسمانها می تابید...کمی دورتر از آن حرم قشنگ، یک خانه بود.توی خانه، یک اتاق وتوی اتاق یک پسر .اسمش علی بود...آن روز گرمای هوا علی کوچولو را بیشتر از همیشه ، مریض وبی حال وبد طاقت کرده بود...لیلا خانم مادر علی، یک لیوان آب سرد آورد که شاید کمی خنکش کند. علی دستش را دراز کرد تا لیوان را بگیرد، اما نتوانست... انقدر ضعیف بود که لیوان از دستش افتاد. 

عباس پدر علی از دیدن پسرش که روز به روز ضعیفتر ورنگ پریده تر می شد، بدجوری بغض کرد. لیوان را از زمین برداشت ومحکم توی دیوار حیاط کوبی...علی ترسید. لیلا خانم هم شروع به گریه کرد..مثل همیشه اشکش دم مشکش بود.

عباس بلند شد وپله ها را دوتا یکی کرد وبه حیاط رفت وگلدان کنار حوض را با لگد محکمی پرت کرد وشکست. گوشه حوض نشست سرش را توی دستهایش گرفت ..یاد چهره ی مظلوم ورنگ پریده وچشمهای گود رفته، یکی یک دانه پسرش که می افتاد ،جیگرش آتش می گرفت و می سوخت . بغض امانش نداد واشکش جاری شد . 

صدای اذان از مناره های مسجد قدیمی محله پخش شد.الله اکبر الله اکبر ...با گلگی قاتی بغض واشک گفت: تو که اکبری چرا هوای ما ضعیفا رو نداری؟...چشمهایش را که بست ناگهان صدای تالاپ چیزی آمد.

چشم باز کرد. دید یک کبوتر سفید که توی پرهایش یک پر طلایی  بود خونی وزخمی جلوی پایش افتاده است. 

اشکش را پاک کرد وکبوتر را گرفت ،تا برای علی ببرد . می دانست که علی، خیلی کبوتر دوست دارد...علی تا چشمش به کبوتر افتاد، گل از گلش شکفت وبا خوشحالی گفت: بابا امشب این کبوتر رو ببریم حرم امام رضا؟ 

 لیلا وعباس با خوشحالی شروع به بستن زخمهای کبوتر کردند .خیلی خوشحال شدند چون علی مدتها بود از خانه بیرون نرفته بود.

شب شد.نیم ساعتی توی راه بودند تا به حرم رسیدند.

توی حیاط ، مامان لیلا، علی را از ویلچر پایین آورد وسرش را گذاشت رو دامنش. علی هم ،کبوتر زخمی را گذاشت روی سینه اش وآرام آرام خوابش برد...یک خواب عجیب دید.

فصل دوم...

توی یک جنگل بزرگ وسرسبز ، تعداد زیادی کبوتر، روی شاخه های بلندترین  وپیر ترین درخت جنگل جمع شده بودند. یکی از آنها که به نظر می رسید از همه بزرگتر ودانا تر باشد، با صدای بلندی گفت: همگی خوب گوش کنید، به زودی آتیش به اینجا میرسه وتمام این جنگل می سوزه پس آماده بشید تا صبح زود از اینجا بریم...این را که گفت، همهمه ای میان جمع افتاد..یکی گفت: کجا بریم پیر دانا؟ جوجه های ما کوچیکن توان پرواز به جای دور ندارن..کبوتر دانا گفت: چاره ای جز این نداریم وگرنه همگی می میریم.یکی دیگر از کبوترها گفت :شاید انسان ها تونستن این آتیش رو خاموش کنن ومارو نجات بدن..پیر دانا با عصبانیت فریادکشید: انسانها مارو نجات بدن؟ اونا خودشون این آتش رو درست کردن. هرکی دوس داره بسوزه، بمونه ، اما اونهایی که میخان نجات پیدا کنن آماده باشن، فردا حرکت می کنیم...

صبح زود دسته بزرگی از کبوترها به پرواز درآمدند....رفتند ورفتند ورفتند.تا چشم کارمی کرد خشکی بیابان بود...خستگی وتشنگی وگرسنگی همه را بی تاب کرده بود. 

تعداد زیادی از جوجه کبوترها هلاک شدند...هر چه که جلوتر میرفتند ؛ ناامیدی ویاس بیشتر از هرچیزی حالشان را بد می کرد..عده ای گفتند :ادامه این راه هیچ نتیجه ای به جز مرگ نداره ، ما باید برگردیم.

 کبوتر دانا که بیشتر از بقیه ناتوان وضعیف وخسته شده بود، با ناراحتی گفت: برگشتن هم یعنی مرگ...همهمه ای شد. در بین کبوترها یک کبوتر سفید بود که توی پرهایش یک پر طلایی داشت ،من من کرد وگفت : ما راه زیادی اومدیم شاید به نتیجه برسه ناامید نباشید...شما اینجا بمونین من می رم وبراتون خبرمی آرم... همه خوشحال شدند و بدرقه اش کردند. کبوترپرطلا به پرواز درآمد..رفت ورفت ورفت .گرما بیداد می کرد. انگار از زمین وآسمان آتش می بارید. مدتی گذشت؛ خستگی وتشنگی وگرمای هوا بی تابش کرد بود. چشمهایش دوتا دوتا می دید.

چشمهای خشکش را که شدت گرما می سوخت، بست و وقتی باز کرد، از خوشحالی در پوست خودش نمیگنجید...او به یک شهر رسیده بود. یک شهر بزرگ..خستگی از یادش رفت و جان دوباره ای گرفت. بال زد وبال زد تا به آسمان شهر رسید.

چشمهایش فقط به دنبال آب می گشت. به میدان بزرگی رسید، فواره های آب را که دید با سرعت به طرفش رفت. با خودش گفت: عجب آب زلالی ؛منقار کوچکش رادر آب فرو برد.یک قلپ، دو قلپ و...آخخخخخخ. درد عجیبی توی پایش پیچید .نگاه کرد ، پایش زخمی وخونی شده بود. دید کمی ان طرف تر دوتا پسر بچه بازیگوش ایستاده اند وقاه قاه می خندند ، پای پرطلا را با سنگ هدف گرفته بودند...کبوتر بیچاره از خیر آب گذشت وبرای نجات جانش، بالش را باز کرد تا پرواز کند، اما همین که پرید، یک سنگ دیگر به بالش خورد ومحکم روی پشت بام یک خانه افتاد..داغی خونش را احساس می کرد، اما سعی کرد که دوباره بپرد ولی نه! نتوانست. کف حیاط خانه جلوی پای یک مرد افتاد ...مردی که داشت گریه می کرد. صدای اذان می آمد. مرد دستهایش را دراز کرد وپرطلا را گرفت وبعد اورا پیش یک پسر کوچولو برد...پر طلا ناامید وغمگین، فقط به این فکر می کرد که حالا کی برای کبوترها ی منتظرخبر ببرد...چشمای کوچکش پراز اشک شد.

فصل سوم...

شب شد. همه جا پراز نور بود. یک جای خیلی بزرگ وشلوغ ..پرطلا غمگین  روی سینه پسر کوچولو نشسته بودو با حسرت به کبوترهایی که به دور یک گنبد طلایی می چرخیدند ،نگاه میکرد..با خودش گفت: ای کاش منم مث شما بودم...چشمهایش را بست ودر دریای غمش غرق شد. لحظاتی گذشت و ناگهان نور بزرگی به صورتش تابید ...خواست چشمهایش را باز کند اما نه!نمی توانست..باز هم تلاش کرد؛ انگار نور از گنبد طلایی، پرطلا را به طرف خودش می کشید...پر طلا بی اختیار به طرف نور به پرواز درآمد....پسر کوچولو هم یک مرتبه از خواب پرید وروی پاهایش ایستاد وافتان وخیزان به دنبال کبوتر به راه افتاد ...

صدای فریاد شادی لیلا وعباس در حرم نورانی امام رضا(ع) پیچید.                                                                                                                         

 

مشخصات داستان
سال تولید : ۱٣٩٧
زبان : فارسی