تنها دوست
خاطره کودکی
تنهادوست
من به همراهمادر و برادرانم در باغ مشغول به کار هستیم . برادرانم در حال شخم زدن و مادر درحال کاشت سبزی است. من هم با سطلی پر از آب به طرف مادرم می آیم . مادرممی¬گوید:کمی به کاهو هاآب بده .
من بعد از اینکه به کاهوها آب دادم ، یاد درختی افتادم که آن طرف باغ بود. در ته ظرف کمی آبباقی مانده بود. رفتم و به آن درخت که دوست بچگی هایم بود، آبدادم. آن درخت مرا به یاد کودکی هایم می انداخت. زمانی که روی تاب بازی می کردم و وقتیکه سیب هایش می رسید، از شاخه هایش بالا میرفتم و سیب هایشرا می چیدم.
یک روز هم ازبالای شاخه اشافتادم و پایم شکست و مادر مرا به شهر برد تا پایم را گچ بگیرم . وقتی برگشتم باپای گچ گرفته پیش درخت رفتم و با گچ بر روی دیوار نوشتم : درخت تنها دوست من
وقتی که اینجمله را دیدم دوباره به سمت آب رفتم تا برای تنها دوستم دوباره آب بیاورم.
زهراحسين نژاد، گروه سنی ج، مرکز ماسال