دوباره متون کهن را بخوانیم.

دسته : تاریخی
زیر رده : حکایت
گونه : واقعی (رئال)
نویسنده : سیده عالمه میرشفیعی

امام علاءالدین وقتی سخنان درشت او را شنید از روی جوانمردی بر یاوه گویی و بیهوده گویی اش طاقت نیاورد و او نفرین را کرد: خاک بر دهانت ای دشمن دین کوچلک لعین. تا این سخن به گوش کوچلک رسید دستور داد ...

سيده عالمه میرشفیعی، کارشناس آفرینش های ادبی
کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان مازندران

شرح داستان

ایمان استوار (1)

وقتی کوچلُک خان، کاشغر و ختن را آزاد کرد از دین مسیحی به بت پرستی گرایید و اهالی منطقه را هم وادار کرد که از دین خویش، اسلام مبین، دست بردارند و بتان را بپرستند. اما مردمان بسیار مقاومت کردند و حاضر به روی گرداندن از دین مبین نبودند پس کوچلک خان هر گونه برگزاری آیین اذان و نماز و صلوات و تکبیر را ممنوع کرد. در این زمان برای سلطه ی بیشتر دستور داد تمامی علمای شهر و عابدان و زاهدان به صحرا بیایند. بیش از سه هزار مرد دانشمند و عابد و زاهد جمع شدند. کوچلک خان به این پارسایان و دانشمندان گفت در میان شما چه کسی است که با من درباره ی دین و سیاست داری مناظره کند و از سخن گفتن با من خودداری نمی کند؟ کوچلک خان خیال کرده بود این مردان از سخن گفتن با او        می ترسند و روی می گردانند و کسی را جرأت رویارویی و مناظره با او نیست. اما از میان آن گروه شیخ علاءالدین محمد ختنی که خداوند بر قبرش نور ببارد از جای برخاست؛ نزد کوچلک خان آمد و نشست و با او بحث درباره ادیان را آغاز کرد. علاءالدین محمد ختنی دلایل قاطع بر حقانیت اسلام داشت و سرانجام حق بر باطل غلبه کرد و آن سلطان چنان خشمگین شد و از شدت خشم زبان اش حرکت نمی کرد و فحش و دشنام که برخلاف آداب گفت و گو باشد بر زبان جاری کرد. امام علاءالدین وقتی سخنان درشت او را شنید از روی جوانمردی بر یاوه گویی و بیهوده گویی اش طاقت نیاورد و او نفرین را کرد: خاک بر دهانت ای دشمن دین کوچلک لعین. تا این سخن به گوش کوچلک رسید دستور داد ... ادامه دارد. 

مشخصات داستان