شوری،ترشی،آبغوره
گنجینه پنهان
دویدم توی انباری.رحمان از توی حیاط فریاد میزد:شونزده،هیفده،...
سرعتم را بیشتر کردم.صندوق را دور زدم و پشتش چمباتمه زدم.صدای رحمان میآمد که میگفت:نوزده،بیست!اومدم!
سرم را پایینتر آوردم تا موهایم از آن طرف پیدا نباشد.کف دستهایم را روی زمین گذاشتم و از پشت صندوق به در نیمه باز انباری نگاه کردم......
دویدم توی انباری.رحمان از توی حیاط فریاد میزد:شونزده،هیفده،...
سرعتم را بیشتر کردم.صندوق را دور زدم و پشتش چمباتمه زدم.صدای رحمان میآمد که میگفت:نوزده،بیست!اومدم!
سرم را پایینتر آوردم تا موهایم از آن طرف پیدا نباشد.کف دستهایم را روی زمین گذاشتم و از پشت صندوق به در نیمه باز انباری نگاه کردم.رحمان دنبال مریم که هنوز فرصت نکرده بود قایم شود،میدوید.سرم را پس کشیدم و دستهای خاکیام را به لباسم مالیدم.
- گرفتمت!
صدای خندههای شادمانۀ مریم که گه گاه با نفسهای عمیقی بریده میشد،بلند شد.صدای رحمان دوباره آمد که میگفت:گرفتمت!
مرضیه غرولندی کرد و پایش را به زمین کوبید.
- قبول نیست!تو تقلب کردی!منو دیدی.
فریاد رحمان که میگفت:«نخیر!» در میان صدای پاهایی که به زمین کوبیده میشدند و رضا که فریاد زنان سعی میکرد از دست رحمان فرار کند، گم شد.
سرم را باز پایینتر آوردم و در دل به خود بالیدم.هیچ کس مرا اینجا پیدا نمیکرد.همه از این انباری تاریک که فقط یک پنجرۀ کوچک خاک گرفته داشت و جابه جایش تار عنکبوت بسته بود،میترسیدند، از صندوق بزرگ و خاکستری که همیشه قفل بود. حتی محمد که از همه بزرگتر بود و یک مار را کشته بود هم از اینجا میترسید اما من عاشق اینجا بودم.چون بوی مادرم را میداد و بوی مامان بزرگم را.بوی شوری و شیرینی و آبغوره.
همیشه تابستانها،ظهر که همه خواب بودند،یواشکی میآمدم اینجا. می نشستم همین جا، پشت صندوق و به چوبها چسب می زدم و میچسباندمشان به کاغذ لوزی شکل بادبادک.رد چسب هنوز اینجا روی زمین است.. .
گاهی هم بی سر و صدا در یک شیشۀ شوری را باز میکردم و با دستان چسبیام،یک تکه هویج یا کلم برمیداشتم و میگذاشتم توی دهانم.گاهی هم یکدانۀ کوچک شیرینی میخوردم.
دست کشیدم روی رد چسب و بیصدا خندیدم.کسی جیغ گوشخراشی کشید.سرم رابالا بردم.بی بی صدیقه،مامان بزرگ مادر،بالای سرم ایستاده بود. جیغ میکشید و به سر و صورتش میکوبید.لال بود.حرف نمیزد.میگفتند از اول لال نبوده.یک لحظه با دهان باز به او نگاه کردم.نزدیک آمد و آستین لباسم را چنگ زد.او هم بوی شوری و شیرینی و آبغوره میداد.دوباره جیغ کشید.از آن رگهای برجسته که شبیه مارهای آبی و سبز از دستهایش بالا رفته بودند، چندشم شد.بلند شدم.رحمان و مرضیه و محمد داخل آمده بودند و بقیه از روی پلهها وحشتزده به بی بی صدیقه نگاه میکردند.
آستینم را از دستش بیرون کشیدم و از پشت صندوق بیرون آمدم. میدانستم که روی صندوق حساس است اما نمی فهمیدم با آن قفل بزرگی که رویش زده، دیگر از چه میترسد؟
پشت سر رحمان و مرضیه و محمد بیرون رفتم.همه کنار حیاط جمع شدیم.باگوشۀ چشم نگاهی به او انداختم که هنوز از توی انباری،با جشمان سیاه و ریزش،خیره به ما نگاه میکرد.گفتم:«عجوزۀ پیر! معلوم نیست تو اون صندوق چی نگه میداره.»
مریم همانطور که گیسهای بافتهاش را میجوید گفت:شاید یه عالمه طلا توش داره.
محمد صدایش را پایین آورد و گفت:اگه طلا بود این همه ازش مراقبت نمیکرد!حتما یکی رو کشته و جسدشو اون تو قایم کرده.
رحمان زمزمه کرد:راس میگه! به هیچ کس نمیگه تا تو زندان نیافته.حتی مامان جون که دخترشه هم نمیدونه تو اون صندوق چیه!
تکتم دستش را روی شانۀ مریم گذاشت و پچ پچ کنان گفت:وای!نگا کنین!داره در انباری رو قفل میکنه.
همه دور صندوق جمع شده بودیم.گفتم:مادر! بازش کن دیگه.
- شما برین بیرون!دلش نمیخواست کسی توی صندوق رو ببینه.
- اَه حالا که مرده...
تشر زد که: احترامشو نگه دار!
تکتم گفت:احترام اون پیرزن بداخلاقو؟!
مریم دنبالۀ حرف تکتم را گرفت:خیلی ترسناک بود!
مادر اشکهایش را با دنبالۀ روسری مشکیاش پاک کرد و گفت:بیچاره پیر شده بود.قدیما که اینجوری نبود.
-خیلی خوب!حالا درشو باز کن!
مادر با تردید به دایی نگاه کرد.
-باز کن نسرین!بازش کن!چی میخواد توش باشه؟!بنده خدا آخر عمری زده بود به سرش.
مادر به دایی اخم کرد و کلید را در قفل چرخاند.همه سرهایشان را جلوتر آوردند.مریم با دستهای عرق کرده و کوچکش،دست تکتم را چسبید.دایی آنطرف در صندوق را گرفت و به مادر کمک کرد.در قژقژی کرد و باز شد.
دوباره اشک در چشمان مادر حلقه زده بود.
فریاد زدم:ترانه!اون دفترو بده به من!مگه نگفتم بهش دست نزن؟!
دفتر را روی میز انداخت و پرسید:مامان!مگه توش چی نوشتی؟نکنه یک کار خیلی خیلی بد کردی؟
خندهام گرفت. یاد بی بی صدیقه افتادم.ترانه راست میگفت.چیزی تویش نداشتم جز خاطرۀ عروسیم،به دنیا آمدن ترانه،راه رفتنش،روزی که دیگر هیچ چیز بوی شوری و شیرینی و آبغوره نمی داد، روزی که فهمیدم خودم هم بوی شوری و شیرینی و آبغوره می دهم...
هستی رسولی/ گروه سنی د
مرکز چهار کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان_خراسان رضوی