شور چشمان من
پدرم همیشه هست
ديروز مرا به سينه اش چسبانده بود
امروز عطر نامه ها را به بند بند انگشتان من
يادم هست ...
بغضش را كه خورد ،
زير گوشم زمزمه كرد
ديروز مرا به سينه اش چسبانده بود
امروز عطر نامه ها را به بند بند انگشتان من
يادم هست ...
بغضش را كه خورد ،
زير گوشم زمزمه كرد : « بابا هميشه هست »
و چه ساده ...
شور عشق هديه چشمانم شد
و چه زود ....
رنگ باخت ، بند گره خورده پوتين
وقتي كه ديگر نتوانست دار بزند آرامشم را ...
ديروز او در « مرصاد » جانش را به پاي پيچك پيروزي كاشت
امروز من سبز مي بارم
زماني كه پلاكش در خانه را كوبيد
خاك مزارش بر دلم آوار شد
اما مي دانستم ...
پاي حرفش مانده
« بابا هميشه هست »
با فاصلهي يك نفس
فرخنده خواجه محمود /20ساله
کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان– سيستان و بلوچستان