بیدار شدن گرشاسب
قسمت شصت و هفتم
گرشاسب، پهلوانِ شاهنامه و نیای بزرگ رستم بود.چون منوچهر جانشینِ سلطنت ایران در آینده شد؛این موضوع برای پسران فریدون(سلم و تور)گران آمد و آنها تصمیم گرفتند منوچهر را نیز مانند ایرج از بین ببرند.توسط قاصدی از پدرشان خواستند تا منوچهر را نزدشان بفرستد و اما قاصد برگشت و اینگونه خبر آورد:
فرستاده گفت آنکه روشن بهار بدید و ببیند در شهریار
بهاریست خرّم در اردیبهشت همه خاک عنبر همه زرّ خشت
نشسته بر شاه بر دست راس تو گویی زبان و دل پادشاست
چو شاه یمن سرو دستورشان چو پیروز گرشاسپ گنجورشان
در این داستان می شنویم:
مادر گرشاسب به نگهبان ها دستور داد:«جلوی پسرم را بگیرید.»نگهبان ها همه با هم به طرف گرشاسب دویدند که گرشاسب دستش راباز کرد و همه نگهبان هارا با یک حرکت روی یکدیگر انداخت و از کاخ بیرون آمد...