خانهی پر سر و صدا
در یک کلبه قدیمی پیرمردی زندگی می کرد که اصلا از سر و صدا خوشش نمی آمد و هر صدایی او را ناراحت می کرد؛ هوهوی باد لابه لای درختان، هیس هیس کتری روی اجاق و… .
یک روز به دیدن قاضی دانای ده رفت و مشکلات خود را با او در میان گذاشت. قاضی به او گفت تا یک گاو به کلبه خود ببرد! پیرمرد این کار را کرد، اما… .
قاضی به او گفت تا یک گاو به کلبه خود ببرد! پیرمرد این کار را کرد، اما… .اما دید چیزی از سروصدای خانه كم نشده است. او برای دوم نزد قاضی رفت این بارهم به پیشنهاد قاضی الاغی را به خانه آورد. اما اوضاع خانه تغییر نمیكرد. او برای بار سوم و چهارم و.... نزد قاضی رفت هربار حیوانی را معرفی میكرد. تا این كه پیرمرد عصبانی شد و از این كار قاضی نزد او شكایت كرد. قاضی این بار به او گفت حیوانها را یك به یك از خانهات بیرون ببر. پیرمرد اینبار نیز به گفتههای قاضی عمل كرد و تازه متوجه شد قبلا چه خانهی آرام و راحتی داشته است كه به آن اهمیت نمیداده است."
٣٠٠
خ ٧٣٩ م