جستجو
سنجابی که بزرگ شد
وقتی سنجاب کوچولو به دنیا آمد، آنقدر کوچک بود که نام او را فندق گذاشتند. خواهرها و برادرهایش او را برای بازی به جنگل نمی بردند و اگر خودش گردو یا فندقی پیدا می کرد، به زور از او می گرفتند. سرانجام سنجاب کوچولو تصمیم گرفت هر طور شده بزرگ شود.
برای این کار به سراغ گاو، زرافه، فیل و شیر رفت تا اینکه به طور اتفاقی به خرگوش دانا رسید و او راز بزرگ شدنش را به او گفت. اما آن راز چه بود؟
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. روزی ازروزها در خانواده سنجابی که شش تا بچه داشتند؛ یک سنجاب کوچولو به دنیا آمد. پدرشگفت : «چقدر این بچه کوچولو است!»
مادر با مهربانی جواب داد: «صبر کن، بزرگ می شود.بزرگ تر از همه سنجابهای جنگل.»
روزها تند تند آمدند و رفتند، اما سنجاب کوچولواصلا بزرگتر نشد. همان قدر، درست به اندازه یک فندق، باقی ماند.
مادر و پدرش می گفتند: « فندق هیچ وقت نباید تنهاییبه جنگل برود، چون خیلی کوچک است.»
خواهرو برادرهایش می گفتند: «ما نمی توانیم او رابه بازی ببریم، چون خیلی کوچک است.»
اگر خودش گردو یا فندقی پیدا می کرد، به زور از اومی گرفتند و می گفتند که او خیلی کوچک است.
۵٩٢
س ۶۵۴ ت
